بارقه

روزنه ای به سوی نور

بارقه

روزنه ای به سوی نور

آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شاهنشاه» ثبت شده است

۱۹بهمن

 

دوران پهلوی رو ندیده و درک نکرده‌ام اما گاه خاطراتی از اطرافیانم می‌شنوم که بازگو کردنش خالی از لطف نیست. 

🧕مادرم می‌گوید: ١٤ ساله بودم که ازدواج کردم. دو خواهر شوهر ٧ و ٨ ساله در خانه داشتیم.
  تابستان بود و روستای محل زندگی‌مان داشت مقدمات آماده‌سازی یک مدرسه ابتدایی را تدارک می‌دید. موجی از شادی و شعف اهالی روستا و بخصوص بچه‌ها را فرا گرفته بود. آنها برای رفتن به مدرسه، سر از پا نمی‌شناختند. روزشماری کودکان، واقعا دیدنی و وصف‌ناپذیر بود. بالاخره آن تابستان گرم و انتظار کشنده‌اش به پایان رسید و ماه مهر، آغوش خنک و پاییزی‌اش را به روی بچه‌ها گشود. دختر و پسر با بدرقه گرم خانواده راهی مدرسه شدند. روزها می گذشت و بچه ها با شوق و ذوق درس می‌خواندند. 
مدیر مدرسه که آقایی جوان بود همراه  زن و فرزندش در همان مدرسه زندگی می کرد. خانمِ آقای مدیر یک فرش ٦ متری روی دارِ قالی داشت و هر دانش آموزی مجبور بود روزانه یک ساعت برای  همسر مدیر فرش ببافد و الا از رفتن به سر کلاس محروم می‌شد. بچه‌ها هم از سر ناچاری به راحتی با این مسئله کنار آمده بودند و برایشان اهمیتی نداشت. 
یک روز خواهر شوهرم با ناراحتی از مدرسه به خانه آمد و گفت: آقای مدیر  ما را مجبور می‌کند که برایش برقصیم و من از این کار خوشم نمی‌آید. همه از شنیدن این خبر شوکه شدیم. نرم نرمک، خبر در روستا دهان به دهان چرخید اما کسی جرأت اعتراض کردن نداشت. به همین علت اکثر اهالی روستا از جمله پدرشوهرم مانع رفتن دخترانشان به مدرسه شدند. 

🧕آن شب سرد زمستانی که زندایی همراه دخترخوانده‌اش به خانه‌مان آمده بود، برای چندمین بار خاطره عجیبش از دوران پهلوی را برایمان بازگو کرد. 
او می‌گفت: آن موقع ما در شهرکرد زندگی می‌کردیم و من کلاس پنجم دبستان بودم. در کنار درس و مشق، مجلس رقص و پایکوبی در مدرسه‌مان همیشه برقرار بود. یک روز مدیر مدرسه با خوشحالی گفت: ماه آینده تولد اعلیحضرت است و ما دستور داریم که زیباترین و شیک‌پوش ترین دخترهایی را که رقص بلد باشند، برای این مراسم به تهران اعزام کنیم. صدای هورای دانش آموزان پنجره‌های سالن را لرزاند. اکثر دانش‌آموزان دوست داشتند، اعلیحضرت را از نزدیک ببینند. از آن روز به بعد تمام هم و غم ما تمرین رقص بود تا اینکه بالاخره روز موعود فرا رسید. دانش‌آموزان سر صف، منتظر اعلام اسامی بودند. استرس و اضطراب در صورت‌ها موج می زد. اسم هر دانش آموزی که خوانده می‌شد صدای کف و هورای بچه‌ها به هوا برمی‌خاست. کم کم داشتم ناامید می‌شدم، اما بالاخره اسم من هم به عنوان آخرین نفر اعلام شد. از فرط خوشحالی جیغ کشیدم. آن موقع اعتقادات مذهبی عمیقی نداشتم و از اسلام فقط یک نماز و روزه را بلد بودم.
همراه دوستان و مدیر مدرسه، حدود ٢٠ نفر بودیم که یک روز قبل از تولد شاهنشاه وارد تهران شدیم. جشن باشکوهی برپا بود. ریخت و پاش‌ها و همهٔ آنچه که آنجا می‌دیدیم، برایمان باورکردنی نبود. گویی آن منطقه قطعه‌ای از بهشت بود. آن روز در جشن تولد شاه همراه دوستانم رقصیدم اما نفرتی از شاه و درباریان در دلم و سوالاتی در ذهنم جرقه زد. 
_چرا باید مردم شهر من و شهرهای دیگر در آن وضعیت اسفناک و با کمترین امکانات بهداشتی و رفاهی زندگی کنند اما شاه و خانواده‌اش در این باغ بهشتی؟
_چرا باید این همه تفاوت بین سبک زندگی ما و شاهنشاه وجود داشته باشد؟
_چرا او و خانواده‌اش در کاخ زندگی کنند و ما مردم در ویرانه‌هایی به نام خانه؟
  هر روز به این پرسش‌ها می‌اندیشیدم اما پاسخی برایشان نمی‌یافتم جز سایه‌هایی از نفرت که بر لایه‌های ذهنم شتک می‌زد. سرانجام همین نفرت باعث بیداری و پیوستنم به طرفداران امام خمینی ره شد. 

✍بارقه