به نام خدا
کلاس اول دبیرستان بودم. دانش آموز پرتلاش و پر جنب و جوشی بودم که به درس خواندن علاقه زیادی داشته و از مطالعه کردن به شدت لذت می بردم. با این همه تلاش اما هیچ وقت شاگرد اول کلاس نمی شدم. هم کلاسیِ زرنگ و باهوشی داشتم که کتابها را حلاجی می کرد و هرگز اجازه نمی داد که کسی بر او پیشی بگیرد. شاگرد ممتاز آن روز مدرسه مان، امروز مدیر موفق همان دبیرستان است.
سال اول دبیرستان، معمولا بسیاری از دانش آموزان با افت تحصیلی روبرو می شوند. شاید علتش، اضافه شدن درس های جدید باشد و یا شاید عوض شدن محیط آموزشی. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. یکی از درس هایی که آن سال مرا کلافه می کرد، درس شیمی بود که اصلا نمی فهمیدمش به همین سبب نه از معلم شیمی خوشم می آمد نه از درس شیمی.
امتحانات پایانی مدرسه در راه بود. همه در تکاپوی نمره قبولی بودند، شاگرد ممتازها اما به دنبال نمره بیست. چون در درس ریاضی همیشه نمره های عالی می گرفتم، دو تا از دوستان صمیمی و دختر عمه عزیزم، خواهش کردند که قبل از امتحان، کتاب ریاضی را مباحثه کنیم. من هم اگرچه درس خواندن در تنهایی را بیشتر دوست داشتم ولی به ناچار پذیرفتم. دو روز برای امتحان ریاضی وقت داشتیم. همه به خانه ما آمدند. درس خواندمان از صبح تا شب و از شب تا صبح طول می کشید. فقط برای ناهار و شام استراحت می کردیم. روز دوم هم به همین شیوه سپری شد.
اذان صبحِ روز دوم بود که پدرم طبق معمول نمازش را خواند و نیم ساعت بعد، درب اتاقمان را زد و گفت: "بچه ها نمازتان را هم بخوانید."