بارقه

روزنه ای به سوی نور

بارقه

روزنه ای به سوی نور

آخرین نظرات

وقتی خدا حال گیری می کند

سه شنبه, ۷ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۰ ق.ظ

 

به نام خدا

کلاس اول دبیرستان بودم. دانش آموز پرتلاش و پر جنب و جوشی بودم که به درس خواندن علاقه زیادی داشته و از مطالعه کردن به شدت لذت می بردم. با این همه تلاش اما هیچ وقت شاگرد اول کلاس نمی شدم. هم کلاسیِ زرنگ و باهوشی داشتم که کتابها را حلاجی می کرد و هرگز اجازه نمی داد که کسی بر او پیشی بگیرد. شاگرد ممتاز آن روز مدرسه مان، امروز مدیر موفق همان دبیرستان است.

سال اول دبیرستان، معمولا بسیاری از دانش آموزان با افت تحصیلی روبرو می شوند. شاید علتش، اضافه شدن درس های جدید باشد و یا شاید عوض شدن محیط آموزشی. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. یکی از درس هایی که آن سال مرا کلافه می کرد، درس شیمی بود که اصلا نمی فهمیدمش به همین سبب نه از معلم شیمی خوشم می آمد نه از درس شیمی.

امتحانات پایانی مدرسه در راه بود. همه در تکاپوی نمره قبولی بودند، شاگرد ممتازها اما به دنبال نمره بیست. چون در درس ریاضی همیشه نمره های عالی می گرفتم، دو تا از دوستان صمیمی و دختر عمه عزیزم، خواهش کردند که قبل از امتحان، کتاب ریاضی را مباحثه کنیم. من هم اگرچه درس خواندن در تنهایی را بیشتر دوست داشتم ولی به ناچار پذیرفتم. دو روز برای امتحان ریاضی وقت داشتیم. همه به خانه ما آمدند. درس خواندمان از صبح تا شب و از شب تا صبح طول می کشید. فقط برای ناهار و شام استراحت می کردیم. روز دوم هم به همین شیوه سپری شد.

اذان صبحِ روز دوم بود که پدرم طبق معمول نمازش را خواند و نیم ساعت بعد، درب اتاقمان را زد و گفت: "بچه ها نمازتان را هم بخوانید."

 هنوز یک بخش از کتابمان باقی مانده بود و من با این خیال واهی که نماز، وقت مان را می گیرد، به دروغ به پدرم گفتم: " ما نمازمان را خواندیم."

با رفتن پدرم، دختر عمه ام با اعتراض گفت: "چرا به دایی جان دروغ گفتی؟ ما که وقت داریم، بریم وضو بگیریم و نمازمون رو بخونیم."

گفتم: "بی خیال دیگه. اگه بریم بیرون می فهمه که بهش دروغ گفتم."

آن روز به خاطر دروغ من، همه بی خیال نماز شدیم و همچنان به درس خواندن ادامه دادیم. تقریبا ساعت 7 صبح بود که بخش پایانی کتاب هم تمام شد. همه دوستان تشکر کرده و رفتند. با رفتن آنها، اتاق را مرتب کردم. به آشپزخانه رفتم و  صبحانه ای خوردم. امتحانمان راس ساعت ٩ صبح برگزار می شد. تقریبا ساعت ٨ با آمادگی کامل و اعتماد به نفس بالا، راهی مدرسه شدم.

بچه ها هم یکی یکی از راه می رسیدند. یکی از آنها به محض دیدن من گفت: "لیلا کتاب را قورت داده. قیافه اش داد می زنه."

لبخند کم جانی بر لب هایم نقش بست و بلافاصله مشغول رفع اشکال از یکی دیگر از بچه ها شدم و این کار تا لحظه شروع امتحان ادامه پیدا کرد.

شنیدن صدای زنگ مدرسه، همه را راهی سالن امتحان کرد. یکی از اساتید مدرسه جلوی درب سالن، بچه ها را چک می کرد که همراه خودشان چیزی به داخل نبرند. پله ها را دو تا یکی طی کردم و وارد شدم. با استاد سلام و احوالپرسی کردم. استاد در حالی که با تعجب نگاهم می کرد، گفت: "با خودت چیکار کردی که چشمات قرمز شده؟"

 لبخندی زدم و گفتم:" دو شبانه روز است که نخوابیدم."

استاد با مهربانی گفت: "موفق باشی. ان شاءالله با یه نمره بیست، تلافی اش در می آید."

بدو بدو به طرف یکی از صندلی ها رفته و نشستم. بلافاصله برگه های پاسخ نامه و با کمی تاخیر، برگه سوالات، بین دانش آموزان پخش شد.

سوال اول و دوم را که جواب دادم، خوابی عجیب و بی سابقه بر چشمانم مسلط شد. هجوم خواب به نحوی بود که هر قدر تلاش می کردم جلوی خودم را بگیرم، نمی توانستم و در حالت خواب و بیداری سوال سوم را هم پاسخ دادم و دیگر چیزی نفهمیدم. تقریبا آخرای جلسه بود که یکی از مراقبان متوجه وضعیت من می شود. او تا آن لحظه خیال می کرد من سرم را روی میز گذاشته ام و غرق نوشتن هستم. صدایم می زند و من فقط چشمانم را باز می کنم و می گویم: "خوابم می آید."

او چندبار صدایم می زند تا بیدارم کند ولی فایده نداشته. مراقب هم برای اینکه حواس بچه ها بیشتر پرت نشود، بی خیال شده و من همچنان تا پایان وقت می خوابم.

وقت امتحان تمام شده بود که دوستانم متحیر و متعجب دور صندلی ام حلقه زدند و به زور بیدارم کردند. وقتی متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده و وقت امتحان هم تمام شده به شدت شوکه شدم. آن لحظه فقط به دروغی می اندیشیدم که به پدرم گفته بودم و به فکر کودکانه و احمقانه ای که ١٠ دقیقه وقت نماز را اتلاف وقت فرض کرده بود. چاره ای جز تسلیم نداشتم. آن سال برای اولین بار هم از درس ریاضی و هم شیمی افتادم ولی هر سه دوستم با نمره خوب قبول شدند.

 

پ.ن:

یکی از آن دو دوست صمیمی ام چند سال پیش بر اثر یک سانحه رانندگی همراه همسر و دخترش مرحوم شدند و تنها یک پسر از او باقی مانده است. لطفا برای شادی روحش صلواتی بفرستید.

 

نظرات  (۱)

این سزای آن که از بتخانه می آید برون... :)

ولی در عوض، نمره صداقت شما در این داستان، 20 با هزار آفرین است :))

 

 

پ.ن خیلی غم انگیز بود. روحشان شاد باشد ان شاءالله.

 

 

پاسخ:
لطف کردین که خوندین. ممنون از نمره شما. 
بله واقعا. ان شاءالله 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی