خبری که در آستان امام رئوف شنیدم...
تابستان سال ٩٨ بود که با کلی ذوق و شوق عازم مشهد شدیم.
خواهرم، بیماری مختصری داشت و مادرم با کلی سفارش ما را راهی کرد.
_کنار ضریح یادت نره حتما دعا کن براش.
_راستی از سقاخونه یه بطری آب حتما با خودت بیار.
_غذا تبرکی یادت نره...
روز چهارمِ اقامتمان، مهمان حرم مطهر بودیم. وارد سالن غذاخوری حرم شدیم، سالنی مرتب که عطر غذایش متفاوت از هر رستورانی بود. خادمان رستوران با ظاهری آراسته و چهره ای بشاش از میهمانان استقبال کرده و آنها را به سمت میز و صندلی ها هدایت می کردند. میز و صندلی ها هم مرتب و آماده پذیرایی از زائران بود. تعدادی زائر که ظاهرا زودتر از ما به بزم رضوی رسیده بودند، در کمال آرامش، مشغول خوردن غذا بودند و تنها صدایی که در سالن به گوش می رسید، موسیقیایی بود که از برخورد قاشق و چنگال و بشقاب ها ایجاد می شد.
بعد از ٥ دقیقه، ظرف پیش غذا که سوپ خوش رنگ و لعاب و دلپذیری بود، روی میزمان جا خوش کرد و بعد هم غذای اصلی همراه با سایر مخلفات.
مشغول خوردن بودم که به سفارش مادرم دو قطعه نان باگتِ سر میز را داخل کیف گذاشتم. بعد از صرف غذا با بدرقه و خداحافظی میزبانانِ مهربان از رستوران خارج شدیم.
بیرون رستوران عده ای صف کشیده بودند و برای گرفتن غذای تبرکی به مهمانانی که از رستوران خارج می شدند التماس می کردند. من هم یکی از بسته ها را به خانمی که با سوز و گداز التماس می کرد، دادم و رفتیم.
تصمیم گرفتیم که برای مراسمِ حرم داخل صحن جمهوری بنشینیم. مداح مراسم هم آقای آهنگران بود. اواسط دعا بود که گوشی همراهم زنگ خورد. برادرم پشت خط بود و صدایش به سختی شنیده می شد. از صف دعا خارج شدم و به صحن کناری رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی، برادرم با صدایی بغض آلود گفت؛ خواهرمان دچار سانحه وحشتناکی شده و الان در بیمارستان بستری است و....
همان جا خشکم زد و دیگر چیزی از مکالمه برادرم نشنیدم. به دیوار تکیه دادم و روی زمین ولو شدم...
قیافه خواهر نازنینم، سفارشهای مادرم، بطری آب سقاخونه و غذای تبرکی حرم مثل فیلمی از جلو چشمانم می گذشت.
بعد از ده دقیقه با چشمانی اشکبار به صف دعا برگشتم. همسر و دو فرزندم با دیدن حال غیر عادی ام پرسش های خودشون را شروع کردند. بالاخره تصمیم گرفتم به آنها هم بگویم که چه اتفاقی افتاده و همه با ناراحتی و اندوه تا پایان دعا در حرم ماندیم و بعد به هتل برگشتیم.
آن شب تا سحر از شدت اندوه و گریه خوابم نمی برد و فقط بعد از نماز صبح از شدت خستگی ٢ ساعتی خوابیدم و صبح، سفرمان را نیمه تمام رها کرده و به جاده زدیم. تمام طول مسیرِ مشهد تا قم گریه می کردم و با امام رضا نجوا و گاه گلایه.
آقا جان! نیم ساعت نگذشته بود که من از غذای تبرکی شما به نیت خواهرم برداشتم، چرا؟
آقا جان! این همه التماس برای شفای خواهرم، جوابش این بود؟
آقا جان! چرا؟
و خیلی چراهای دیگه که روی لایه های مغزم رژه می رفتند.
بالاخره به قم رسیدیم و همراه خانواده به بیمارستان رفتیم. با دیدن خواهرم شوکه شدم. اصلا جای سالمی در بدنش نبود و به طور کامل باندپیچی شده بود.
حالم خیلی خیلی بد شد و با گریه و زاری از اتاق زدم بیرون و دوباره به امام رضا پناه برده و عجز و التماس...
اما متاسفانه بعد از سه روز خواهرم فوت کرد و همه ما را داغدار.
چند روز بعد از فوتش در عالم رویا، خواهرم را با لباسی سفید و زیبا و صورتی زیباتر از همیشه دیدم. با حیرت و تعجب به او گفتم: آبجی، تو که جای سالم روی بدنت نبود، چطوری خوب شدی؟
و او پاسخ داد:
امام رضا(ع) شفایم داد! امام رضا شفایم داد!!
من هم بهت زده، دورش می گشتم، نگاهش می کردم و خوشحال از اینکه بدنش سالمِ سالم بود.
بعد از کمی مکث، گفت: باید بروم خیلی کار دارم. او رفت و من با نگاهم بدرقه اش می کردم که ناگهان از خواب بیدار شدم و متحیر از حرفی که در عالم رویا به من زد!
پ.ن. آقا امام رضا (ع) خیلی رئوفه. شاید مصلحت نباشه تو دنیای مادی چیزی را بهمون بده و یا حاجتمون را برآورده کنه، اما قطعا درخواست هامون را بی جواب نمیذاره.
چه خوبه که ما هم به پاس مهربونی های این امام عزیز، تو این روزها که متعلق به اوست یه کار خیر به نیتش انجام بدیم و ثوابش را به ایشان هدیه کنیم.
سلام
ان شا الله پابوس امام رضا قسمت همه عاشقان حضرتش بشود