بارقه

روزنه ای به سوی نور

بارقه

روزنه ای به سوی نور

آخرین نظرات

۱۷ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۹مهر

 

 حرمسرای رامین

 دوره کارشناسی در دانشگاه محلات، بودم. خوابگاهمان از دانشگاه فاصله زیادی داشت و هر روز باید این مسیر طولانی را برای رفتن به دانشگاه طی می‌کردیم. در کنار بچه‌های خوابگاه، دوران خوشی داشتیم. انصافا دوستان خوبی بودند اگر چه گاه شیطنت‌هایی داشتند که با باورهای دینی من ناسازگار بود. رامین یکی از آنها بود. ناگفته نماند که رامین نام مستعاری است که بنا به دلایلی من برایش انتخاب کردم.

او پسری پر شور و شر، مهربان و شوخ طبع بود. به قول خودش هر جایی که قدم می‌گذاشت، شماره موبایلی به او پیشکش می‌شد و او هم دست رد به سینه هیچ کس نمی‌زد. طفلی آن دخترها که خود را شیرین و رامین را فرهاد تخیل می‌کردند!

یکی از تفریحات جذاب ما در خوابگاه، بازی شطرنج بود. اکثر بچه‌ها هم عشق شطرنج بودند از جمله آقا رامین.

یک شب هنگام بازی، یکی از شیرین‌های خیالی

۲۷مهر

 

آدمی برای مقام خلیفـه اللهی خلق شد...

همرنگِ خدا  شدن، تنها رنگی است که خالق برای مخلوقش می پسندد ...

چه غافلند آنان که در جعبه ی مداد رنگی های کودکانه شان گم می شوند!

 

 

 

۲۶مهر

 

۲۳مهر

 

در خطبة البیان حضرت علی (ع) در باب علائم، نشانه ها و وقایع قبل و بعد از ظهور نقل شده که؛ حضرت حجت(عج) در کوه صفا با یاران خاص خود یعنی همان ٣١٣ نفر ملاقات می کند و با آنها منشورِ هم پیمانی می بندد که بر اساس این منشور، یاران حضرت موظفند به ٣٠ دستور العمل اخلاقی حضرت پایبند باشند و حضرت حجت(عج) نیز در پایان در مورد ٨ چیز با آنها پیمان می بندد.

مفاد منشور ٣٠ بندی حضرت حجت(عج):

 ١_ هرگز از اطاعت من سرپیچی نکنید و از هیچ یک از اصول توافقات عقب نشینی ننمایید.

٢_ هرگز دست به دزدی نزنید.

٣_ هرگز به زنا آلوده نگردید.

٤_ هرگز فعل حرام انجام ندهید.

٥_ هرگز به فساد و فحشا گرایش نداشته باشید.

٦_ هیچ کس را به ناحق نزنید.

٧_ به زراندوزی و جمع کردن طلا مبادرت نکنید.

٨_ به جمع کردن نقره مشغول نشوید.

٩_ گندم را احتکار نکنید.

١٠_ جو را احتکار نکنید.

۲۲مهر


۱۹مهر

 

فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ

الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ

پس وای بر نمازگزاران!

که از نمازشان غافل و نسبت به آن سهل انگارند./ماعون٤_٦

 

سهل انگاری در نماز:

 یعنی؛ برای نماز ﺍﺭﺯش ﻗﺎئل نبودن...

یعنی؛ به ﺍﻭﻗﺎت نماز ﺍهمیت ندادن...

یعنی؛ بی توجهی به دعوت پروردگار...

یعنی؛ ﺍﺭﻛﺎﻥ، ﺷﺮﺍﺋﻂ ﻭ ﺁﺩﺍب نماز ﺭﺍ ﺭﻋﺎﻳﺖ نکردن...

۱۵مهر

 

تابستان سال ٩٨ بود که با کلی ذوق و شوق عازم مشهد شدیم.

خواهرم، بیماری مختصری داشت و مادرم با کلی سفارش ما را راهی کرد.

_کنار ضریح یادت نره حتما دعا کن براش.

_راستی از سقاخونه یه بطری آب حتما با خودت بیار.

_غذا تبرکی یادت نره...

روز چهارمِ اقامتمان، مهمان حرم مطهر بودیم. وارد سالن غذاخوری حرم شدیم، سالنی مرتب که عطر غذایش متفاوت از هر رستورانی بود. خادمان رستوران با ظاهری آراسته و چهره ای بشاش از میهمانان استقبال کرده و آنها را به سمت میز و صندلی ها هدایت می کردند. میز و صندلی ها هم مرتب و آماده پذیرایی از زائران بود. تعدادی زائر که ظاهرا زودتر از ما به بزم رضوی رسیده بودند، در کمال آرامش، مشغول خوردن غذا بودند و تنها صدایی که در سالن به گوش می رسید، موسیقیایی بود که از برخورد قاشق و چنگال و بشقاب ها ایجاد می شد.

بعد از ٥ دقیقه، ظرف پیش غذا که سوپ خوش رنگ و لعاب و دلپذیری بود، روی میزمان جا خوش کرد و بعد هم غذای اصلی همراه با سایر مخلفات.

مشغول خوردن بودم که

۱۲مهر

نیمه های شب است و شهر در خاموشی مطلق؛

در آسمان اما غوغایی برپاست...

و خانه نبی رحمت(ص) محل آمد و شد فرشتگان ...

اهل آسمان حال غریبی دارند؛

شادمان از لحظه وصال  حبیب و محبوبش؛

و ناراحت برای زمینیان که زین پس از این وجود نازنین محروم خواهند شد...

فاطمه و علی زانوی غم بغل گرفته ؛

 و چشم بر جسم بی رمق پدر دوخته اند تا دیدگان خود سیراب کنند...

آنگاه روح مطهر با فوج فوجِ ملائک با علی و فاطمه و حسن و حسین , وداع کرده و مدینه را غرق ماتم...

✍🏻بارقه

۱۲مهر

غریب ترین سردار

 

_ سلام برادر! ببخشید اینجا کدام پادگان است؟

_ سلام علیکم، اینجا قریه‌مسکِن عراق.

_عراق!؟ وای خدا! اینجا چه خبر است؟!! اصلا من اینجا چکار می کنم؟! چه اتفاقی برای من افتاده!؟

خیلی عجیب است!! اصلا چرا اینها این تیپی هستند؟ چرا همه لباس عربی پوشیده اند؟ چرا با این همه تجهیزات پیشرفته جنگی، همه شمشیر به دست گرفته اند؟

_بخشید برادر عراقی!! فرمانده این لشکر عظیم کیست؟

_فرمانده دلاور این لشکر عبیدالله‌بن‌عباس است.

_عبیدالله بن عباس!؟ از شدت تعجب، هاج و واج به اطراف نگاه می کردم که نوای دل انگیز اذان صبحگاهی فضای ذهنم را عوض کرد.

وضو گرفته، گوشه ای ایستاده و نظاره گر لشکری شدم که اینک برایم مسجل شده؛ لشکر امام‌حسن‌مجتبی(ع) است.

شور و شوق عجیبی بین لشکریان برپا بود. گویا همه وضوی عشق می ساختند تا به فرمانده لشکرشان اقتدا کنند.

کم کم صفوف جماعت برپا شد...

ترنم دلنشین ذکرهای صبحگاهی، فضای پادگان را معطر کرده بود و همه چشم به راه فرمانده‌شان بودند که یکباره همهمه‌ای ایجاد شد.

 _از یکی دیگر از برادران پرسیدم؛ این همهمه برای چیست؟ خبری شده؟

_گفت:"خیلی عجیب است که؛ جانشین فرمانده آمده! حالتش عادی نیست! خیلی آشفته به نظر می رسد!

_فکری به ذهنم خطور کرد که؛ احتمالا فرمانده شان را نیمه شب ترور کرده‌اند.

به هر حال نماز به امامت نائب فرمانده جناب قیس‌بن‌سعید برپاشد.

 بعد از نماز، نائب فرمانده بر روی چهارپایه‌ای قرار گرفت. همه‌ی نفس ها در سینه حبس شده بود.

 با صدایی آکنده از بغض گفت:" فرمانده لشکر جناب عبیدالله‌بن‌عباس، نیمه های شب در ازای یک‌میلیون‌درهم خود را به معاویه فروخته و..."

غوغایی برپا شد...

۰۸مهر