قسمت اول
آن شب سرد پاییزی، من صدای شکسته شدن بلورهای قلب مادرم را شنیدم و غم دنیا بر دلم آوار شد. الان سالها از آن ماجرا میگذرد اما یادآوری خاطرات تلخ و شکنندهاش، بغضی بیانتها را مهمان گلویم میکند.
خانوادة چهارنفرة ما مذهبی نبودند ولی به چارچوبهای خانوادگی و اجتماعی مقید بودند. پدرم تاجری موفق و به اقتضای شغلش، دائم در سفر بود. مادرم تحصیلکرده ولی خانهدار بود. آن زمان من کلاس چهارم دبستان بودم و خواهرم، الناز، پنج سال از من بزرگتر بود.
غروب یک روز پاییزی خرامان از مدرسه به خانه برگشتم؛ فضای خانه مثل همیشه نبود، مادرم بیرمق و بینشاط روی مبل نشسته، به تلویزیون خیره بود اما گویی به انتهای دنیا چشم دوخته بود. سلامم را با لبخندی کم جان پاسخ داد. سکوت سنگین خانه بیتابم میکرد. منتظر رسیدن پدر بودم. همیشه وجودش در خانه، شادی، نشاط، آرامش و آسایش به همراه داشت. بالاخره پدر آمد...
آن شب اما آبستن حوادثی بود که طعم شیرین و دلچسب زندگیمان را برای همیشه، تلخ و گزنده کرد. حوالی ساعت نه شب بود که صدای داد و فریاد پدر و مادرم، ما را پشت درب اتاقشان میخکوب کرد. پدرم فریاد میزد و میگفت: «اصلا به کسی ربط نداره؟ شماره اون لعنتی رو بده تا یادش بدم نباید تو زندگی دیگران دخالت کنه». ناگهان در اتاق باز شد و پدرم با خشم و عصبانیت به سمت آشپزخانه رفت. چشمان ما، بین اتاق و آشپزخانه هاج و واج مانده بود. پدر لیوان آبی سرکشید و از همانجا فریاد زد: «اصلا میتونم. اگه شما از این موضوع ناراحتی، میتونی بری». مادر با چشم گریان وارد سالن شد و گفت: «با وجود دو دختر معصوم خجالت نکشیدی؟ اونی که باید بره من نیستم. بذار این دختره بیحیا رو پیدا کنم...». پدرم مملو از خشم گفت: «شما حق چنین کاری رو نداری... اون دختر بیپناه گناهی نداره. من به خاطر تنهایی و بیپناهیش، سرپرستیش رو به عهده گرفتم».
- «سرپرستی یا هوسبازی؟»
- «هر جور دوست داری فکر کن».
آن شب پدرم با عصبانیت از خانه رفت و تا یک ماه از او خبری نبود؛ حتی جواب تلفنهایمان را هم نمیداد...
﷽
فاطمیه بغض فروخورده شیعه است در بستر تاریخ که امروز بر بلندای حسینیهها و تکیهها فریاد میشود.