بسم الله الرحمن الرحیم
چهارشنبه، سوم فروردین، آغاز سفری بود که دو سال تمام چشم به راهش بودیم. محل قرار، گلزار شهدای شهر مقدس قم بود. ساعت 7 صبح، همراه خانواده با اسنپ به محل مورد نظر رسیدیم. دیدن خادمان شهدایِ پایگاهِ مسجد زاویه، حال و هوایمان را شهدایی کرد. صفا و خلوصِ نیتِ تک تک بچهها در چهره آنها موج میزد.
آن روز هوا کمی سرد بود. برخی از خادمین، مشغول سازماندهی اتوبوسها بودند و بعضی هم خانوادهها را به سمت حسینیه هدایت میکردند.
قرار بود صبحانه را آنجا بخوریم و بعد از صرف صبحانه حرکت کنیم. مسافران یکی پس از دیگری وارد حسینیه میشدند و هر کدام به گوشهای از حسینیه پناه میبردند. خانم مسنی همراه با دو دختر بچهی حدودا ٩ ساله وارد حسینیه شد. قیافهاش برایم کمی آشنا بود. شاید در سفرهای قبلی، همسفرمان بود ولی متأسفانه فرصتی پیدا نشد که از او سوال کنم. نگاهم روی دخترخانمهای همراهش گره خورد. نوع پوشششان مثال زدنی بود و هر بینندهای را به تحسین وا میداشت. با خود گفتم؛ بالاخره سفر راهیان نور است و آغاز سفر. شاید کمی جوگیر شده باشند!
بساط صبحانه پهن شد. مسافران، بی خیال کرونا، ماسکها را پایین زدند و مشغول خوردن حلیم گرم شدند.
بالاخره انتظار به پایان رسید و صدای مسئول کاروان از بلندگوی حسینیه، نوید هجرت را در گوشها زمزمه کرد. همهمهای به پاشد و نیم ساعت بعد، همۀ مسافران، در اتوبوسهای خود جا گرفته بودند.
اتفاقا خانوادهٔ ما و خانوادهٔ آن خانم مسن و همراهانش، مسافرانِ یک اتوبوس بودیم. آنطور که شنیدم، همسرش، آقای میانبالا، از رانندگان دوران دفاع مقدس بود که با همسر و چهار نوهاش، همسفر ما شده بودند. در طول سفر و در تمام یادمانها، هر وقت آنها را میدیدم، مثل همان روز اول محجبه و عفیفه بودند.
کاروانمان، شب اول و شب آخر را در پادگان شهید زینالدین بیتوته کرد.
شبِ آخر سفرمان بود که با کمی تاخیر به پادگان رسیدیم. به محض رسیدن، خادمین پادگان اعلام کردند که وسایلتان را داخل خوابگاه بگذارید و برای صرف شام به حسینیه بروید و طبق معمول تاکید کردند که جوانترها در طبقۀ بالای تختها و خانمهای بچهدار و مسن روی تختهای همکف بخوابند. هول هولکی با همراهانم روی سه تخت، جا گرفتیم و رفتیم.
بعد از صرف شام، زائران یکی یکی به خوابگاه برگشتند. من و دوستانم کمی با تاخیر از حسینیه برگشتیم. لامپها خاموش بود و سکوتی سنگین بر خوابگاه حاکم. همه از شدت خستگی غرق خواب بودند. پاورچین پاورچین به سمت تختها رفتیم. یک آن متوجه شدم که تختِ خانم میانبالا و نوههای نازنینش، کنار تخت ماست و آنها هم هنوز نخوابیدهاند. پچ پچ کنان و با خنده به یکی از دخترکان گفتم؛ مگه شما پیرزنی که روی تخت هم کف جا گرفتی؟
خنده روی لبهایش نقش بست و گفت: من دست مادربزرگم امانتم و اجازه نمی دهد که بالا بخوابم.
لبخندی زدم و روی تخت دراز کشیدم و دقایقی بعد، من هم از شدت خستگی، غرق خواب شدم.
دقایقی مانده به اذان صبح، صدای زنگ و اذان گوشیها، یکی پس از دیگری، نوید صبح را در جانها زمزمه میکرد. خوابیدن دیگر لطفی نداشت. وضو گرفتیم و برای فریضۀ صبح راهی حسینیه شدیم. صبحگاهِ حسینیۀ شهید زینالدین لطف دیگری دارد. عطر و بوی شهدا را هنوز میتوانی حس کنی. گویی در و دیوار حسینیه و حتی پادگان، رازهای مگویی در دل خود دارند. زیستن در مکانی که روزی پاتوق لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب بود، دلها را به طرز عجیبی صیقل میداد. دیدن مناظری که قطعا روزی چشمان شهید زینالدین، روی آنها گره خورده، همه چیز پادگان را تماشایی کرده بود.
بعد از نماز و صبحانه با بدرقه خادمانِ دلسوزِ پادگان، سوار اتوبوسها شدیم و بعد از چند ساعت، در یکی از مساجد شهر بروجرد، برای اقامه نماز ظهر و ناهار توقف کردیم. بعد از خواندن نماز، ربع ساعتی منتظر ناهار بودیم. یکی از نوههای آقای میانبالا، در مسجد، کنارم نشسته بود. موقعیت مناسبی بود تا دلیل حجاب قشنگش را بپرسم که با همان لحن شیرین کودکانهاش گفت: "خب من حجاب رو دوست دارم."
گفتم: دوست داشتن که دلیل نیست. من میخوام بدونم چرا حجاب رو دوست داری؟
این بار پاسخ داد: "من عاشق حضرت زهرا هستم و دوست دارم مثل ایشون باشم."
از پاسخ قشنگِ دختر بچۀ ٩ ساله، غرق شادی شدم و در دل پدر و مادرشان را تحسین کردم.
✍️بارقه