بارقه

روزنه ای به سوی نور

بارقه

روزنه ای به سوی نور

آخرین نظرات

۲۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

۳۰ارديبهشت

 


دریافت


سوئدِ امروز از زبان کسی که سالها در آنجا زندگی کرده و بعد به دلیل تحول روحی، ایران را برای زندگی انتخاب می‌کند. ایشون سرکار خانم کفایی، پرستار سوئدی، از دوستان عزیز بنده است که بعد از ماه رمضان برای دیدار اعضای خانواده‌اش راهی سوئد می‌شود و آنچه را که با چشمانش می‌بیند برای ما شرح می‌دهد.

تاریخ دقیق گزارش: سه شنبه بیستم اردیبهشت مصادف با دهم ماه may

۲۷ارديبهشت

 

لشکر کشی خیابانی انسان غربی به علت گرانی و کمبود کالا، ریشه در جهان بینی او دارد. در جهان بینی انسان غربی، خدا هیچ کاره است و روزی‌رسان دولت‌ها و حکومت‌هایند. ما را چه به غرب؟

 

۲۶ارديبهشت

 

 

۲۵ارديبهشت


 

بسم الله الرحمن الرحیم 

نامش نرگس بود. بنا به گفته مادرش و به دلیل خوابی که در دوران بارداری دیده بود؛ او را هدیه امام عصر(عج) می‌دانست. وقتی از خواب بیدار می‌شود و رویای شیرینش را برای همسر بازگو می‌کند،  تصمیم می‌گیرند که نام مادر بزرگوار امام زمان(عج) را برای نوزادشان برگزینند. همین یک رویا برای مادر کافی بود تا بفهمد که بین او و بقیه فرزندانش تفاوتی وجود دارد. هر زمان به قیافه معصومانه‌اش می‌نگرد، آن رویای شیرین برایش مجسم می‌شود. 
خانم دهقان و خانواده‌اش نیز از همسفرانِ راهیان نور ما بودند. خانمی متدین که در سن ٣٩ سالگی، شش فرزند داشت. با وجود تعداد زیاد بچه‌ها، دغدغه‌اش تربیت دینی و سیاسی آنها بود. دختر کوچکش نرگس خانم که حدودا ٨ ساله بود، در طول سفر دستیار مادر بود و از برادران کوچکترش مراقبت می‌کرد. او هم دختری بانمک و با حجابی بسیار کامل و محکم بود. 
آن روز در مسجد شهر بروجرد مشغول گفت و گو با نوۀ خانم میان بالا بودم که از طرف آقایون برای تحویل گرفتن غذا، فراخوانده شدم. به کنار پرده رفته، غذاها را تحویل گرفتم و همراهِ دیگر خادمانِ بخش خواهران، مشغول توزیع غذا شدیم. در حال پخش غذا بودیم که از بلندگوی مسجد اعلام شد: "یک ساعت پیدا شده، متعلق به هر کسی هست، با دادن نشانی تحویل بگیرد." 
دقایقی بعد نرگس خانم نزد من آمد و گفت: خاله، ساعت منم گم شده، بندش هم قرمزه، میشه از مسئول کاروان سوال کنی تا ببینم ساعت منه یا نه؟
گفتم: عزیزم، الان سرم خیلی شلوغه. اصلا تو خودت بچه‌ای، اشکالی نداره که بری قسمت آقایون. برو و خودت با دادن نشونی اونو تحویل بگیر. 
با نگاهی آکنده از شرم و حیا گفت:"مننننننن؟! اصلاًننننننننن! من دوست ندارم برم بین آقایون.🤭 
عکس‌العملش برایم زیبا و دلنشین بود. کودکی بیش نبود ولی حیا و عفتش ستودنی و نام نرگس برازنده‌ قامتش بود.

✍️بارقه

 

۲۲ارديبهشت

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

چهارشنبه، سوم فروردین، آغاز سفری بود که دو سال تمام چشم به راهش بودیم. محل قرار، گلزار شهدای شهر مقدس قم بود. ساعت 7 صبح، همراه خانواده با اسنپ به محل مورد نظر رسیدیم. دیدن خادمان شهدایِ پایگاهِ مسجد زاویه، حال و هوایمان را شهدایی کرد. صفا و خلوصِ نیتِ تک تک بچه‌ها در چهره آنها موج می‌زد. 
آن روز هوا کمی سرد بود. برخی از خادمین، مشغول سازماندهی اتوبوس‌ها بودند و بعضی هم خانواده‌ها را به سمت حسینیه هدایت می‌کردند. 
قرار بود صبحانه را آنجا بخوریم و بعد از صرف صبحانه حرکت کنیم. مسافران یکی پس از دیگری وارد حسینیه می‌شدند و هر کدام به گوشه‌ای از حسینیه پناه می‌بردند. خانم مسنی همراه با دو دختر بچه‌ی حدودا ٩ ساله وارد حسینیه شد. قیافه‌اش برایم کمی آشنا بود. شاید در سفرهای قبلی، همسفرمان بود ولی متأسفانه فرصتی پیدا نشد که از او سوال کنم. نگاهم روی دخترخانم‌های همراهش گره خورد. نوع پوشش‌شان مثال زدنی بود و هر بیننده‌ای را به تحسین وا می‌داشت. با خود گفتم؛ بالاخره سفر راهیان نور است و آغاز سفر. شاید کمی جوگیر شده باشند!
بساط صبحانه پهن شد. مسافران، بی خیال کرونا، ماسک‌ها را پایین زدند و مشغول خوردن حلیم گرم شدند. 
بالاخره انتظار به پایان رسید و صدای مسئول کاروان از بلندگوی حسینیه، نوید هجرت را در گوش‌ها زمزمه کرد. همهمه‌ای به پاشد و نیم ساعت بعد، همۀ مسافران، در اتوبوس‌های خود جا گرفته بودند. 
اتفاقا خانوادهٔ ما و خانوادهٔ آن خانم مسن و همراهانش، مسافرانِ یک اتوبوس بودیم. ‌آنطور که شنیدم، همسرش، آقای میان‌بالا، از رانندگان دوران دفاع مقدس بود که با همسر و چهار نوه‌اش، همسفر ما شده بودند. در طول سفر و در تمام یادمان‌ها، هر وقت آنها را می‌دیدم، مثل همان روز اول محجبه و عفیفه بودند.

کاروان‌مان، شب اول و شب آخر را در پادگان شهید زین‌الدین بیتوته کرد. 
شبِ آخر سفرمان بود که با کمی تاخیر به پادگان رسیدیم. به محض رسیدن، خادمین پادگان اعلام کردند که وسایلتان را داخل خوابگاه بگذارید و برای صرف شام به حسینیه بروید و طبق معمول تاکید کردند که جوانترها در طبقۀ بالای تخت‌ها و خانم‌های بچه‌دار و مسن روی تخت‌های هم‌کف بخوابند. هول هولکی با همراهانم روی سه تخت، جا گرفتیم و رفتیم. 
بعد از صرف شام، زائران یکی یکی به خوابگاه برگشتند. من و دوستانم کمی با تاخیر از حسینیه برگشتیم. لامپ‌ها خاموش بود و سکوتی سنگین بر خوابگاه حاکم. همه از شدت خستگی غرق خواب بودند. پاورچین پاورچین به سمت تخت‌ها رفتیم. یک آن متوجه شدم که تختِ خانم میان‌بالا و نوه‌های نازنینش، کنار تخت ماست و آن‌ها هم هنوز نخوابیده‌اند. پچ پچ کنان و با خنده به یکی از دخترکان گفتم؛ مگه شما پیرزنی که روی تخت هم کف جا گرفتی؟
خنده روی لبهایش نقش بست و گفت: من دست مادربزرگم امانتم و اجازه نمی دهد که بالا بخوابم. 
لبخندی زدم و روی تخت دراز کشیدم و دقایقی بعد، من هم از شدت خستگی، غرق خواب شدم.
دقایقی مانده به اذان صبح، صدای زنگ و اذان گوشی‌ها، یکی پس از دیگری، نوید صبح را در جان‌ها زمزمه می‌کرد. خوابیدن دیگر لطفی نداشت. وضو گرفتیم و برای فریضۀ صبح راهی حسینیه شدیم. صبحگاهِ حسینیۀ شهید زین‌الدین لطف دیگری دارد. عطر و بوی شهدا را هنوز می‌توانی حس کنی. گویی در و دیوار حسینیه و حتی پادگان، رازهای مگویی در دل خود دارند. زیستن در مکانی که روزی پاتوق لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب بود، دلها را به طرز عجیبی صیقل می‌داد. دیدن مناظری که قطعا روزی چشمان شهید زین‌الدین، روی آنها گره خورده، همه چیز پادگان را تماشایی کرده بود.
بعد از نماز و صبحانه با بدرقه خادمانِ دلسوزِ پادگان، سوار اتوبوسها شدیم و بعد از چند ساعت، در یکی از مساجد شهر بروجرد، برای اقامه نماز ظهر و ناهار توقف کردیم. بعد از خواندن نماز، ربع ساعتی منتظر ناهار بودیم. یکی از نوه‌های آقای میان‌بالا، در مسجد، کنارم نشسته بود. موقعیت مناسبی بود تا دلیل حجاب قشنگش را بپرسم که با همان لحن شیرین کودکانه‌اش گفت: "خب من حجاب رو دوست دارم."
گفتم: دوست داشتن که دلیل نیست. من می‌خوام بدونم چرا حجاب رو دوست داری؟
این بار پاسخ داد: "من عاشق حضرت زهرا هستم و دوست دارم مثل ایشون باشم."
از پاسخ قشنگِ دختر بچۀ ٩ ساله، غرق شادی شدم و در دل پدر و مادرشان را تحسین کردم.

✍️بارقه

 

 

۲۰ارديبهشت

 

با شنیدن نام کربلا و نجف، قطرات نقره‌ای فام بر سفیدی چشمان پیرمرد حلقه می‌زند و بر روی گونه‌هایش قل می‌خورَد. آرزوی دیرینه‌اش، زیارت مرقد مطهر مولا علی(ع) و قدم گذاشتن زیر قبة‌الحسین(ع) است. سالهاست که با همین عشق زندگی می‌کند و به گاهِ دلتنگی به آغوش امام علی‌ بن‌ موسی‌ الرضا(ع) پناهنده می‌شود. همین که وارد صحن طبرسی می‌شود و چشمانش روی گنبد طلایی خیره می‌ماند، تمام غم‌های دنیا در برابرش کم رمق می‌شود. پیرمرد مهربان و با صفای قصۀ امروز ما اصغرآقا از نیروهای خدماتی ادارۀ بیمۀ شهر مقدس مشهد است.
خانۀ محقرش در محلۀ طلاب مشهد واقع شده و محل کارش در خیابان شهید سپهبد قرنی. او هر روز صبح ساعت ٤ از منزل بیرون می‌زند و این مسیر طولانی را در سرمای استخوان‌سوز زمستان، رکاب زنان می‌پیماید تا زودتر از بقیه به محل کارش برسد، مبادا قصوری از او سر بزند. به خاطر همین وجدان کاری‌اش، زبانزد همگان است. 
یک روز کنجکاوانه از او پرسیدم: چرا در این سوز سرما با ماشین خودت نمی‌آیی؟ 
_دستی بر محاسن جو گندمی‌اش کشید و گفت: روشن کردن آن ماشین قراضه در سرمای زمستان، کار سخت و طاقت فرسایی است و ارزش وقت گذاشتن ندارد. 

 روز ولادت حضرت زهرای مرضیه(س) بود. در دفتر کارم نشسته بودم. ساعت حدود ٨ صبح بود که پیرمرد با سینی وارد اتاقم شد. مثل همیشه منتظر چای لب سوزش بودم اما این بار به جای سینی چای، با سینی آش حاضر شد. بعد از سلام و احوالپرسی، یکی از آش ها را روی میزم گذاشت. 
بی‌مقدمه پرسیدم: این وقت صبح، آش از کجا آمده؟

با متانتی که همیشه در رفتار و کلامش موج می‌زند، پاسخ داد: خانمم نیمه شب آن را درست کرده. 
با تعجب گفتم: نیمه شب؟
_بله آقا، تقریبا ساعت ٣ صبح آماده شد. 
دوباره پرسیدم به چه مناسبت؟ 
گفت: برای سلامتی امام زمان (عج) نذر کرده بودیم. 
حالم متغیر شد. تشکر کردم، او هم رفت. غوغایی در دلم برپا شد. در این هیاهوی شهر و در میان خیل نامردمی‌ها و ناراستی‌ها، هنوز هم کسانی هستند که در کنج خانه‌های فقیرانه‌شان از نذر کردن برای سلامتی امام‌شان غافل نمی‌شوند.

آری خدا گلچین می‌کند. هر کسی لیاقت نوکری و خدمت به یوسف زهرا (عج) را ندارد. خیلی‌ها ثروت دارند، علم دارند اما توفیق ندارند که این ثروت و علم را برای خدا و آخرین ذخیره الهی مصرف کنند. این سلب توفیق، فقط یک علت دارد و آن هم ورودی‌های چشم و گوش و شکم است.

 

پ.ن

خاطره از مدیر کانالمون بود که بنده تحریرش کردم.

۱۹ارديبهشت

 

 

۱۸ارديبهشت

 

 

۱۲ارديبهشت

 

 

۱۲ارديبهشت