قسمتاول
شوق زیارت آقا علی بن موسی الرضا، طلبه جوان را بی مقدمه راهی مشهد می کند. دم دمای غروبِ روز دوشنبه بود که حال و هوایش امام رضایی می شود. بدون معطلی خودش را به جاده کمربندی کاشان و از آنجا به قم می رساند. اولین بار نبود که بدون برنامه سفر می کرد ولی دلتنگی اش بی سابقه بود. پیمودن مسیر قم تا مشهد، آن هم با اتوبوس، برایش خسته کننده بود اما وقتی صحن چشم نواز جمهوری و گنبد طلایی آقا در خاطرش نقش می بست، کامش شیرین و خستگی سفر برایش قابل تحمل می شد.
ساعت ٨ صبح روز سه شنبه، اتوبوس قم_مشهد از دروازه شهر مشهد عبور می کند و با صدای صلوات مسافران، دلها به حرم گره می خورد. نیم ساعت بعد، مسافران یکی یکی پیاده می شوند. تاکسی های زردرنگ که در انتظار مسافران به صف شده بودند؛ یکی پس از دیگری پر می شدند و محل را ترک می کردند.
طلبه جوان که مقصدی جز حرم ندارد، آرام و بی صدا کوله پشتی خود را برمی دارد و پیاده به راه می افتد. او مشغول قدم زدن بود که تابلوی مسافرخانه ای، توجهش را جلب می کند. بی درنگ وارد می شود و قیمت رزروِ اتاقهای مسافرخانه را می پرسد.
مسئول پذیرش در پاسخ می گوید: هزینه اتاقهای یک تخته، 75 هزار تومان است.
قیمت بالای اتاق ها، طلبه جوان را کمی مردد می کند. او در حال حساب و کتاب کردن قیمت اتاق بود که ناگهان پسر جوان حدودا هیجده ساله ای وارد مسافرخانه می شود...
مسلمانی که امروز با منافقین و صهیونیستها، همفکر و همسنگر است؛ توهم مسلمانی و دینداری دارد!
"ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ، ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﭼﻨﻴﻦ ﻛﻨﺪ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﭘﻴﻮﻧﺪ ﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﻱ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻧﻴﺴﺖ." آل عمران/ ٢٨
بسم الله الرحمن الرحیم
آن روز که در حسینیه گلزار شهدای قم، تنها دختر مانتویی کاروان راهیان نور در گوشهای آرام و بی هیاهو نشسته بود، هیچ کس خبر نداشت که خداوند چه تقدیری برایش رقم خواهد زد.
اسمش رویا بود. دختری کم حجاب و اهل تهران. او در دوران کودکی پدرش را از دست میدهد و مدتی بعد به دلیل ازدواج مجدد مادر، او و خواهر بزرگترش در کنار مادربزرگ، دایی و زندایی شیطان صفتش، زندگی بسیار سخت و پرتلاطمی را پشت سر میگذارند تا به دوران بلوغ خود برسند. خواهر بزرگتر خیلی زود ازدواج میکند و برای خود یک زندگی مستقل تشکیل می دهد. کم کم نهال عشق در جان رویا هم جوانه میزند و او دل به خواستگاری میسپارد که به خیالش، مرد آرزوهای دیرینه و تکیهگاه تمام بی پناهیهایش خواهد شد. طولی نمیکشد که جوانک، راه خود کج می کند و او را با تمام آرزوهای کودکانهاش، به فراموشی میسپارد.
غم این بیمهری و بیوفایی، رویا را به شدت افسرده و رنجور میکند به طوری که هر روز و هر لحظه مرگ خود را از خدا طلب میکند. کم کم تارهای پلید افسردگی به اعتقادات دینی دخترک چنگ میزند و او را به شدت متزلزل میکند. او اما با تمام دردهای جانکاهی که در سینه دارد به کارش ادامه میدهد و در محل کار با خانمی متدین و مذهبی و اهل قم آشنا میشود. آن خانم، مرهمی میشود برای تمام آشفتگی ها و پریشانیهای رویا و آنگاه که دخترک را در حال از دست رفتن می بیند، در پی چاره و درمانی برای او سر از پا نمیشناسد. او که خود معنویت و رمز و راز سفرهای راهیان نور را با گوشت و پوست لمس کرده بود، آن را تنها نقطه آغازی میدانست برای شروع دوباره رویا. بیدرنگ با یکی از مسئولین کاروان راهیان نور شهر مقدس قم تماس میگیرد و رویا را به آنها معرفی کرده تا در این سفر همراهیش کنند.
روز موعود فرا می رسد و رویا برای حفظ امنیت خود، سر شب راهی قم میشود. شب را در حرم مطهر حضرت معصومه(س) سپری میکند تا بتواند صبح، بهنگام به جمع کاروان بپیوندد.
شل حجاب بودنش، اعتراض بعضی از کاروانیان را برانگیخته بود به گونه ای که مرتب به مسئولین گوشزد میکردند. شاید تحمل حضور یک دختر شل حجاب در کاروان راهیان نور، برای جامعه متدین قم، سخت و ناباورانه بود.
روز دوم سفرمان یعنی غروب پنج شنبه بود که به معراج الشهدای اهواز رسیدیم. حضور بدن های مطهر شهدا، حال و هوای معراج را بهشتی کرده بود. زائران گرداگرد پیکرهای تازه تفحص شده شهدا حلقه زده بودند. یکی زیارتنامه می خواند، تعدادی مشغول نوشتن دلنوشته های خود بر تابوت شهدا بودند و عده ای هم گوشه حسینه نماز عشق می خواندند.
چند روز پیش همراه همسرم برای خرید راهی خیابان ٤٥ متری صدوق شدیم. ماشینمان را ابتدای کوچهای پارک کرده و رفتیم. حدود نیم ساعتی کارمان طول کشید. هنگام برگشت، دو دختر جوان با پوششی بسیار زننده و آرایشی غلیظ از روبرو و فاصلهای نه چندان دور به سمت ما میآمدند. ابتدا بیتوجه سوار ماشین شدیم ولی وجدانمان راضی نشد که بدون تذکر لسانی، محل را ترک کنیم. چون خانم بودند، من پیشقدم شدم. به محض پیاده شدن از ماشین، آنها هم به سر کوچه رسیده و در حال عبور از کوچه بودند.
صدای ترمز ماشینی توجه همه را جلب کرد. سرنشینان آن ماشین مدل بالا که داشتند از داخل کوچه وارد خیابان صدوقی میشدند، دو پسر جوان بودند. آنها با دیدن دخترکان توقف کردند، شیشه ماشین را پایین کشیده با صدایی بلند گفتند: "شما که با این وضعیت بیرون میایید، اگه کسی دلش بخواد باید چیکار کنه؟"
از شنیدن متلک آنها شرمگین و ناراحت شدم. نگاهم را فوری به سمت دخترها برگرداندم تا عکس العملشان را ببینم. کاملا مشخص بود که دختران هرزه و خیابانی نیستند و با نیشخندی از کنار ماشین مدل بالا گذشتند. همزمان تاکسی زرد رنگی کنار خیابان توقف کرده، خانوادهای پیاده شدند. همگی از مرد و زن و بچه گرفته، محو تماشای این قصه پر درد بودند. حتی خانم خانواده غرق خنده شده بود. نمیدانم به چه میخندید؟! مگر تماشای دردهای جامعه خنده هم دارد؟!
دخترکان بیتوجه به مسیر خود ادامه دادند، چند قدمی پشت سرشان رفتم تا از تماشاچیها فاصله بگیرم. صدایشان کردم و با لحنی محترمانه به آنها گفتم: ببخشید این نوع پوشش، مناسب محیط اجتماعی نیست."
یکی از آنها پاسخ داد:" ببخشید خانم، می دونید انسان نباید تو زندگی دیگران سرک بکشه؟"
این جمله را گفت و بلافاصله پشت کرده، رفتند.
گفتم:" پس جایگاه امر به معروف و نهی از منکر کجاست؟"
پاسخی نشنیدم. گویا زمان متوقف شده بود. ثانیهای نگاهم روی رفتنشان قفل شد. به خود آمدم و به طرف ماشین برگشتم. تمام ماجرا را برای همسرم بازگو کردم. او گفت؛ ای کاش به آنها میگفتی: "شما با این وضعیت و نوع پوششتان به زندگی دیگران سرک میکشید."
همسرم را به خاطر این پاسخ زیبا و منطقی تحسین کردم و در تمام مسیر با خودم به این مسئله می اندیشیدم که چرا عکس العملشان به آن پسرهای جنتلمن، نیشخند بود و به کسی که معروفی را به آنها گوشزد میکرد، جسورانه؟