مرگ یک رویا
بسم الله الرحمن الرحیم
آن روز که در حسینیه گلزار شهدای قم، تنها دختر مانتویی کاروان راهیان نور در گوشهای آرام و بی هیاهو نشسته بود، هیچ کس خبر نداشت که خداوند چه تقدیری برایش رقم خواهد زد.
اسمش رویا بود. دختری کم حجاب و اهل تهران. او در دوران کودکی پدرش را از دست میدهد و مدتی بعد به دلیل ازدواج مجدد مادر، او و خواهر بزرگترش در کنار مادربزرگ، دایی و زندایی شیطان صفتش، زندگی بسیار سخت و پرتلاطمی را پشت سر میگذارند تا به دوران بلوغ خود برسند. خواهر بزرگتر خیلی زود ازدواج میکند و برای خود یک زندگی مستقل تشکیل می دهد. کم کم نهال عشق در جان رویا هم جوانه میزند و او دل به خواستگاری میسپارد که به خیالش، مرد آرزوهای دیرینه و تکیهگاه تمام بی پناهیهایش خواهد شد. طولی نمیکشد که جوانک، راه خود کج می کند و او را با تمام آرزوهای کودکانهاش، به فراموشی میسپارد.
غم این بیمهری و بیوفایی، رویا را به شدت افسرده و رنجور میکند به طوری که هر روز و هر لحظه مرگ خود را از خدا طلب میکند. کم کم تارهای پلید افسردگی به اعتقادات دینی دخترک چنگ میزند و او را به شدت متزلزل میکند. او اما با تمام دردهای جانکاهی که در سینه دارد به کارش ادامه میدهد و در محل کار با خانمی متدین و مذهبی و اهل قم آشنا میشود. آن خانم، مرهمی میشود برای تمام آشفتگی ها و پریشانیهای رویا و آنگاه که دخترک را در حال از دست رفتن می بیند، در پی چاره و درمانی برای او سر از پا نمیشناسد. او که خود معنویت و رمز و راز سفرهای راهیان نور را با گوشت و پوست لمس کرده بود، آن را تنها نقطه آغازی میدانست برای شروع دوباره رویا. بیدرنگ با یکی از مسئولین کاروان راهیان نور شهر مقدس قم تماس میگیرد و رویا را به آنها معرفی کرده تا در این سفر همراهیش کنند.
روز موعود فرا می رسد و رویا برای حفظ امنیت خود، سر شب راهی قم میشود. شب را در حرم مطهر حضرت معصومه(س) سپری میکند تا بتواند صبح، بهنگام به جمع کاروان بپیوندد.
شل حجاب بودنش، اعتراض بعضی از کاروانیان را برانگیخته بود به گونه ای که مرتب به مسئولین گوشزد میکردند. شاید تحمل حضور یک دختر شل حجاب در کاروان راهیان نور، برای جامعه متدین قم، سخت و ناباورانه بود.
روز دوم سفرمان یعنی غروب پنج شنبه بود که به معراج الشهدای اهواز رسیدیم. حضور بدن های مطهر شهدا، حال و هوای معراج را بهشتی کرده بود. زائران گرداگرد پیکرهای تازه تفحص شده شهدا حلقه زده بودند. یکی زیارتنامه می خواند، تعدادی مشغول نوشتن دلنوشته های خود بر تابوت شهدا بودند و عده ای هم گوشه حسینه نماز عشق می خواندند.
کمکم صفوف جماعت برپا شد و نغمه دلنشین اذان، فضای حسینه را دلچسب تر کرد. در صف نماز نشسته و نظارهگر اتفاقات اطرافم بودم. حلقه پیرامون تابوتها توجهم را معطوف خود ساخت. رویا را میدیدم که حالی کاملا متفاوت از بقیه داشت. مشخص بود که توانسته با شهدا ارتباط قلبی بگیرد. تابوتی را در آغوش گرفته، به او توسل جسته بود و به پهنای صورتش اشک می ریخت، طوری که سفیدی چشمانش به قرمز متمایل شده بود. به حالش غبطه خوردم و به او التماس دعایی گفتم و مشغول نماز شدیم. بلافاصله پس از نماز حلقه دور تابوتها دوباره پررنگ شد و رویا هم به خیل دلدادگان و دلباختگان شهدا پیوست. دقایقی بعد همهمه کوچ از معراج، در دلهای عاشق ولولهای به پا کرد. خیلیها دلخوش کرده بودند که آن شب در جمع بدنهای مطهر و با نوای حاج مهدی سلحشور، کمیلی متفاوت را در جانهای خسته خود تزریق کنند اما حیف و صد حیف که این توفیق ویژه از همگان سلب شد. رویا هم که به گفته خودش، زیباترین و قشنگترین حس دنیا را در معراج تجربه کرده است، دل کندن به شدت برایش بغرنج میشود. تصمیم میگیرد که برای دعای کمیل در معراج بماند اما مسئول کاروان بنا به مسئولیت خطیری که داشت، به او اجازه نمیدهد. خداحافظی با شهدا برایش سخت و طاقتفرسا می شود. پاهایش برای این کوچ اجباری، یاریش نمیکنند ولی چارهای جز اطاعت از مدیر کاروان ندارد. او و خیلی های دیگر دلشان را در معراج جا میگذارند و سوار بر اتوبوس، راهی پادگان میشوند.
صبح فردا عازم فکه میشویم. حال دیشب رویا برای من و خیلیهای دیگر، نوید تغییر میداد اما برخلاف انتظارمان در فکه طوری ظاهر شد که همه ناامید شدیم. شلوار 90 پوشیده بود و مچ پاهایش کاملا مشخص بود. با خود گفتم پس نتیجه آن حال خوب دیشب کجاست؟ آن چشمهای اشکبار، آن دلدادگیها، نباید اثری در ظاهر به وجود بیاورند؟ واگویههایی از سنخ شیطان روی لایههای ذهنم رژه میرفت. ما آدمها غالبا عجول و بیحوصلهایم و زود قضاوت و پیش داوری می کنیم!
شاید گودال قتلگاه فکه، ایستگاه دومی بود که نرم نرمک باقیماندههای ظواهر بیارزش دنیا را برای رویا بیرنگ کرد و شاید هم، کانال کمیل و آن قصۀ پر غصهاش. آن روز از چند یادمان دیگر هم دیدن کرده و شب برای استراحت به پادگان شهید حبیب اللهی، رفتیم. صبح شنبه بود که راهی طلائیه شدیم. آنجا با صحنه جالبی روبرو شدم. نوع پوشش رویا، بر تمام قضاوتها و پیش داوریهایم خط بطلان کشید. آن روز مانتوی آبیِ بلندی همرا با شلوار لی بر تن کرده و موهای خود را هم کاملا پوشانده بود. پیشانی بند یا صاحب الزمان که بر روسریش نقش بسته بود، چهره اش را دلنشین و دیدنی کرده بود. نتوانستم احساسم را نسبت به او مخفی کنم و در یک موقعیت مناسب، به او گفتم که چقدر با حجاب بودن، به او میآید. لبخند ملیحی زد و تشکر کرد.
محفل طلاییه هم بعد از روایتگریِ کوبنده و دلاورانۀ برادرِ سپاهی، جناب آقای سعادتمند جمع شد. راویان مستقر در طلاییه که از روایتگری ایشان به وجد آمده بودند، گرداگرد این فرمانده حلقه زده و سر و صورتش را غرق بوسه کردند.
بعد از طلاییه به نهر علقمه و از آنجا نیز به شلمچه رفتیم. حدود دو ساعت در وادی شقایق فام شلمچه توقف داشتیم. تقریبا دم دمای غروب بود که اعلام کردند، توفیقی حاصل شده تا دوباره به معراج برویم . آنطور که مسئول کاروان میگفت در طول این سالها، اولین بار است که کاروان ما دوبار به معراج میرود. همه از این اتفاق خوشحال و مسرور بودند. انگار مطمئن بودم که شهدا به خاطر رویا، ما را دوباره به حضور در خلوت خودشان پذیرفتند.
رویا در اتوبوس شماره شش در کنار خانواده آقای فخاران بود. ایشان یکی از مسئولین پرتلاش و دلسوز کاروان بود که رویا به آنها سپرده شده بود تا در این سفر همراهیش کنند. معمولا در داخل اتوبوس و مسیر بین یادمان ها نیز برنامه های خاصی در نظر گرفته شده بود. آقای فخاران اینبار در اتوبوس خودشان در مسیر شلمچه_معراج، برای زائران روایتگری می کند. از دلدادگی شهدا به امام عصر(عج) می گوید، از یاران خاص و آن سیصد و سیزده فرمانده از جان گذشته. دلهایی که لحظاتی قبل در شلمچه با عطر شهدا صیقل خورده بود اینک به مهدی فاطمه (عج) گره زده شد. کم کم اتوبوس ها یکی پس از دیگری وارد پارکینگ معراج شدند. رویا به محض پیاده شدن از آقای فخاران می پرسد: "چگونه می شود که من هم یکی از آن سیصد و سیزده نفر باشم؟"
آقای فخاران که هرگز چنین انتظاری از رویا در سر نداشت؛ غافلگیر شده، ذهنش قفل می کند و نمی داند چه جوابی به این سوال ناباورانه بدهد. بعد از مکثی کوتاه، برای خالی نماندن عریضه، فقط می گوید: "گناه نکن و در مسیر حق باش." به قول خودش، پاسخی سربالا به او می دهد و برای نماز عازم معراج می شود. در قنوت نمازش به یاد رویا و درخواست عجیب و غریبش می افتد و با چشمانی اشکبار برایش دعا می کند. نماز تمام می شود. ایشان، همسرش را صدا می زند و رویا را نیز. می گوید:" کنار اتوبوس سوالی پرسیدی که پاسخش، همین شهدای گمنام هستند. شهدایی که ره صد ساله را یک شبه پیمودند. هر چه می خواهی در همین معراج و در کنار شهدا از خدا بخواه. رویا، مسرور از این پاسخ، دوباره به کنار تابوت ها برمی گردد و در جست و جوی نشانه ای است تا باور کند که خدا به او نظر رحمت دارد. من که آن لحظه از این اتفاقات بی خبر بودم، فقط می دیدم که اینبار رویا در معراج، رویای دیگری است. معصومیت و مظلومیتش بر دل چنگ می زند. بعد از نماز مغرب و عشاء و توقفی کوتاه، با پیکرهای مطهر خداحافظی کرده و راهی پادگان شهید زین الدین شدیم.
رسم دیرینه کاروان شهدای زاویه این است که شب آخر سفرشان را در پادگان شهید زین الدین بیتوته می کنند و بعد از نماز صبح و صبحانه، مراسم وداعی در حسینیه برگزار می کنند. در این مراسم قرعه کشی کربلا و مشهد هم دارند. ناگفته نماند که قرعه کشی هم از آداب و رسوم کاروان مسجد زاویه است.
صبح، حسینیه مملو از جمعیت بود. در و دیوار حسینیه با عکس هایی از شهدای لشکر 17 علی بن ابیطالب و شهدای مدافع حرم تزیین شده بود. راوی مراسم، حجت الاسلام شورگشتی، از خادمان شهدای شهر مقدس قم بود که هر ساله ایام نوروز را در مناطق عملیاتی دفاع مقدس سپری می کند. در کنار حاج آقای شورگشتی، آقای فخاران هم مشغول صحبت شد. از تحول دختری گفت که این چند روز همسفرمان بود، از اعتراض ها و کنایه ها، از دلگویه های او در معراج و از قولی که به دخترک داده بود تا سال بعد او را به عنوان خادم الشهدای معراج، راهی اهواز کند. از تصمیمش برای تغییر سبک زندگی و نوع پوشش او گفت. از خانواده ای گفت که دخترک را به سبب پاره ای از اعتقاداتش مسخره می کردند. خانواده ای که با اهل بیت (علیهم السلام) بیگانه و غریبه بودند. آری رویا در معراج تصمیم می گیرد که چادری شود و اینک او به عنوان زائر نمونه، شایسته قدردانی می گردد. نام خود را که از بلندگو شنید، تمام بدنش لرزید و اشک امانش نمی داد. چشمها به سمت و سویش خیره شد و او در حسینیه شهید زین الدین، چادر را به عنوان پوشش جدید خود انتخاب کرد. صدای صلوات، سقف حسینیه را به لرزه انداخت. خانم ها یکی پس از دیگری برای عرض تبریک، دورش حلقه زدند. تابلوی حاج قاسم، هدیه ای بود که از طرف مسئولین کاروان، دست به دست گردید تا سرانجام در دستان لرزان رویا جا گرفت. تابلو را بر روی قلبش فشرد و های های اشک می ریخت.
حاج آقای شورگشتی، روحانی انقلابی و متدین کاروان هم به تناسب حالِ به وجود آمده، سخنان شورانگیزی می گفت که اشک از دیدگان همه جاری می کرد. حسینیه تماشایی شده بود. صدای گریه و ناله زوار با در و دیوار درآمیخته بود و فضا را بسیار مطبوع و دلچسب کرده بود. دقایقی طول کشید تا جو حسینیه آرام شود. قرعه کشی مشهد انجام شد و نوبت به قرعه کشی کربلا رسید. نزدیک رویا نشسته بودم و شنیدم که با صدایی آرام گفت: "خدایا مشهد را که قسمتم نکردی، حداقل کربلا را روزیم کن."
نفس ها در سینه حبس بود که قرعه اول کربلا خوانده شد. برنده، خانم میانسالی بود که قرار شد او را با همسرش به کربلا بفرستند. دوباره سکوتی سنگین بر جو حسینیه حاکم شد و قرعه دوم کربلا هم، دقایقی بعد اعلام شد. برنده، پسر جوانی بود حدودا ٢٠ ساله. آقای فخاران از او سوال کرد که آیا نیتی هم داشتید یا خیر؟ پاسخش، شوری دوباره در حسینیه به پا کرد. او گفت: "من چند لحظه پیش در دل نیت کردم اگر قرعه کربلا به نامم افتاد، از آنجا که این خانم مورد عنایت حضرت زهرا (س) و شهدای گمنام قرار گرفتند، برای اینکه ححابشان محکم تر شود، کربلایم را به او ببخشم." همهمه ای به پا شد و سیل اشک از دیدگان همه جاری شد. یکی گفت:"خدایا اینجا چه خبر است؟!" دیگری با صدایی بلند نام حسین را بر لب جاری می کرد و اشک می ریخت. قیافه رویا هم دیدنی شده بود و ناباورانه خشکش زده بود. نفس کشیدن برایش سخت شد و صورتش رنگ باخت. خانم ها دورش حلقه زدند تا با کمک های امدادی خود، کاری کنند. یکی او را باد می زد، دیگری آب بر سر و صورتش می ریخت. کم کم دخترک به حال طبیعی خود برگشت و ناباورانه به دنیای جدیدی که در برابرش گشوده شده بود می نگریست.
برای هیچ کس باور کردنی نبود؛ رویا از بین خانواده ای به این سفر دعوت شده بود که حسین(ع) را باور نداشتند و اینک همان حسین(ع) خریدار دخترشان شده بود.
برای رؤیا:
بارِ غمی که خاطرِ ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
برای خودم:
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند...