غریب ترین سردار
_ سلام برادر! ببخشید اینجا کدام پادگان است؟
_ سلام علیکم، اینجا قریهمسکِن عراق.
_عراق!؟ وای خدا! اینجا چه خبر است؟!! اصلا من اینجا چکار می کنم؟! چه اتفاقی برای من افتاده!؟
خیلی عجیب است!! اصلا چرا اینها این تیپی هستند؟ چرا همه لباس عربی پوشیده اند؟ چرا با این همه تجهیزات پیشرفته جنگی، همه شمشیر به دست گرفته اند؟
_بخشید برادر عراقی!! فرمانده این لشکر عظیم کیست؟
_فرمانده دلاور این لشکر عبیداللهبنعباس است.
_عبیدالله بن عباس!؟ از شدت تعجب، هاج و واج به اطراف نگاه می کردم که نوای دل انگیز اذان صبحگاهی فضای ذهنم را عوض کرد.
وضو گرفته، گوشه ای ایستاده و نظاره گر لشکری شدم که اینک برایم مسجل شده؛ لشکر امامحسنمجتبی(ع) است.
شور و شوق عجیبی بین لشکریان برپا بود. گویا همه وضوی عشق می ساختند تا به فرمانده لشکرشان اقتدا کنند.
کم کم صفوف جماعت برپا شد...
ترنم دلنشین ذکرهای صبحگاهی، فضای پادگان را معطر کرده بود و همه چشم به راه فرماندهشان بودند که یکباره همهمهای ایجاد شد.
_از یکی دیگر از برادران پرسیدم؛ این همهمه برای چیست؟ خبری شده؟
_گفت:"خیلی عجیب است که؛ جانشین فرمانده آمده! حالتش عادی نیست! خیلی آشفته به نظر می رسد!
_فکری به ذهنم خطور کرد که؛ احتمالا فرمانده شان را نیمه شب ترور کردهاند.
به هر حال نماز به امامت نائب فرمانده جناب قیسبنسعید برپاشد.
بعد از نماز، نائب فرمانده بر روی چهارپایهای قرار گرفت. همهی نفس ها در سینه حبس شده بود.
با صدایی آکنده از بغض گفت:" فرمانده لشکر جناب عبیداللهبنعباس، نیمه های شب در ازای یکمیلیوندرهم خود را به معاویه فروخته و..."
غوغایی برپا شد...