بارقه

روزنه ای به سوی نور

بارقه

روزنه ای به سوی نور

آخرین نظرات

آن سه زن

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۳۰ ب.ظ

به نام خدا

 در آن  صبح دل انگیز بهاری که با آواز خوش خروس های محله  شروع شده بود،  اتاق قالیبافی مادرم، بستر حادثه ای عجیب بود. آن روز مادر مثل همیشه سماورش را روشن کرد و بساط  نان و پنیر و چای شیرینش کام اهل خانه را عسلی. اگرچه صبحانه ، بدون حضور پدر برای من که به شدت به او وابسته بودم چندان لطفی نداشت، اما چاره ای جز صبوری نداشتم.ماموریت های پی در پی پدر م، گاه دلخوشی های کودکانه ام را به ترس و دلهره تبدیل می کرد.ترسی که گاه مرا مجبور می کرد کلید درب حیاط را زیر بالش پنهان کنم تا به خیال خام کودکانه ام مانع رفتنش شوم و آنگاه صبحی طلوع می کرد که به جای کلید، مقداری پول زیر بالش می دیدم؛ پولهایی که هیچ وقت مرا خوشحال نمی کرد و دوباره رفتن و نبودن و ندیدن پدر را به دنبال داشت.  

 بعد از خوردن صبحانه ، طبق برنامه ای که مادر برای ما مشخص کرده بود؛  من و خواهر کوچک ترم زهرا مشغول شستن ظرفهای صبحانه شدیم و خواهرم مینا  هم مشغول آب و جاروب کردن خانه . بقیه کارها مثل آشپزی ، پخت نان ،شستن لباسها ، قالیبافی و ...با مادرم بود. آن زمان من کلاس سوم دبستان ، مینا دوم دبستان  و زهرا  اول دبستان بود. مثل همیشه بعد از انجام کارها ، سرگرم  درس و مشق و بازی می شدیم . روزهای  جمعه مادرم  سرش خیلی شلوغ بود. باید خمیری تهیه می کرد و نان  می پخت، لباسهای ما را می شست و...

 تا ساعت نه صبح کارهای روزمره ی  ما تمام شده بود. مادر سفره ای  گسترد تا بند و بساط خمیر ش را مهیا کند. او هیچ وقت به ما اجازه نمی داد که در تهیه خمیر و نان  کمکش کنیم.  همیشه می گفت : "شما فعلا برای انجام این کار کوچک و ناتوان هستید."  نمی دانم چرا، ولی وقتی مادرم را در حال خمیر کردن می دیدم، کوکب خانمِ کتاب فارسی برایم تداعی می شد و آنگاه با لذت به او  نگاه می کردم. مادر وقتی می دید این گونه به خمیرش زل می زنم، با لبخندی که همیشه بر لب داشت، می گفت: "عجله نکن دختر، نوبت خمیر کردن تو هم می رسد. صبر کن بزرگ بشوی، آن وقت از خمیر کردن و نان پختن زده می شوی."  من اما بی توجه به حرفهایش گاه با التماس یک چانه از خمیرش می گرفتم و با آن ساعتی سرگرم می شدم.

بالاخره بعد از یک ساعت ورز دادن، خمیر آماده شد و  مادر روی آن را پوشاند تا به قول خودش ور بیاید. ساعت 11صبح به مطبخ رفت تا تنورش را آماده کند اما مشکلی پیش آمد و تنور روشن نشد.مادرم که همیشه از نبودن پدر ناراحت بودبا غر زدن گفت: "دنیا هم سر ناسازگاری دارد. در این موقعیت که  پدرتان نیست،تنور هم بازی اش گرفته. حالا چکار کنم؟ "

مینا  بلافاصله گفت: "خب برویم خانه ی عمه نان بپزیم."

برق خوشحالی در چشمان مادرم موج زد و با عجله به سراغ عمه رفت. عمه همسایه دیوار به دیوارمان بود و خانه هامان با دیوار ی یک متری از هم جدا شده بود.  آن زمان قرار ملاقات هایمان با دختر عمه ها که چند سالی از ما بزرگتر بودند، کنار همین دیوار یک متری بود. گاه ساعت ها  کنار این دیوار ، مشغول گپ زدن می شدیم.

 مادر ، عمه معصومه را صدا زد و گفت: "خواهر ،بدشانسی آورده ام. همین امروز که خمیر کرده ام،تنورمان خراب شده و روشن نمی شود."

عمه با لبخند گفت:" اینکه که دیگر غصه ندارد.  کربلایی فعلا خانه نیست، خمیر را بیاور  اینجا تا باهم بپزیم."

 مادر  با تشکر کردن از عمه به اتاق آمد تا  ظرف خمیر را به خانه ی عمه ببرد. ما هم به دنبال مادرم راهی  خانه ی عمه ام شدیم. مادر و عمه به مطبخ رفتند. ما و دختر عمه ها هم در حیاط مشغول بازی شدیم. آن زمان، خاله بازی محبوب ترین و لذت بخش ترین بازی برای ما دخترها بود. سرگرم بودیم که مادر صدایم زد، قابلمه ای دستم داد و گفت : "برو از اتاق قالیبافی کمی آرد بیاور."

 برای اینکه از قافله ی بازی با دختر عمه ها عقب نمانم با عجله ظرف را گرفته ، بدو بدو  از روی دیوار به داخل حیاط پریدم. خانه مان نه خیلی قدیمی بود نه به سبک امروزی ها . دو اتاق و یک آشپزخانه  بسیار بزرگ در ردیف همدیگر  قرار داشتند.یک ایوان بزرگ هم جلوی اتاق ها کشیده شده بود  که مشرف بر حیاط بود.حیاط خانه مان  حدودا 200 متر بود که با گل و گیاه و چند درخت سیب، زیبایی و آرامشی وصف ناپذیر داشت.در گوشه حیاط هم مطبخ مادر جا گرفته بود. اتاق وسطی که ما به آن اتاق قالیبافی می گفتیم ، به مادرم اختصاص داشت.  اتاقی کاهگلی با سقفی چوبی. مادر عاشق بوی کاهگل بود.هر موقع می خواست فرش ببافد،  اول کمی آب به دیوارها می پاشید و بوی کاهگل چنان فضا را معطر و دل انگیز می کرد که هنوز طعم دلچسب کاهگل هایش، مشامم را نوازش می دهد. آن زمان هم یک فرش 9 متری روی دار قالی داشت.آن طور که مادر و همه ی فامیل می گفتند،هر شش ماه یک فرش نه متری می بافت. دارهای قالی دو نوع بودند، بعضی سرپایی و بعضی خوابیده. دار قالی مادر م از نوع خوابیده بود که تقریبا نیمی از فضای اتاق را اشغال کرده بود. در گوشه ی دیگر اتاق که  طاقچه ی نسبتا بزرگی بود، گونی های آرد جا گرفته بودند و من برای برداشتن آرد باید به همین اتاق می رفتم.

 با وجود کم سن و سال بودنم، هیچ موقع از تنهایی نمی ترسیدم. بی پروا وارد ایوان شدم. درب اتاق را باز کردم اما ناگهان با سه خانم زیبارو  روبرو شدم  که از نظر قیافه کاملا شبیه مادر م بودند. هر سه چادر و مقنعه ی مشکی  بر سر داشتند. آنها روی فرش نشسته ،  مشغول بافتن فرش بودند. به محض باز شدن درب اتاق، آنها با تعجب به من خیره شده بودند و من هم طوری زل زل به آنها نگاه می کردم که انگار روح دیده ام. بعد از چند ثانیه چشم در چشم شدن، از شدت وحشت قابلمه را پرتاب کردم و جیغ  کشان به انتهای ایوان رفتم تا از روی دیوار بپرم  اما پاهایم دیگر  قدرت  نداشتند. همانجا میخکوب شدم.طولی نکشید که با شنیدن  جیغ های من، عمه ، مادر و دختر عمه ها همگی به کنار دیوار آمدند.

  همه با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسیدند:"چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده؟  چرا جیغ زدی؟ مار یا عقرب دیدی؟ دزد آمده؟ تو را دیدند، فرار کردند؟ "

 با سکوت من، اینبار مادر و عمه ام با ترس و دلهره گفتند:  "آخه دختر یه حرفی بزن تا ببینیم چه خاکی بر سرمان کنیم! چرا زبانت بند آمده؟"

از شدت وحشت نمی توانستم حرفی بزنم و جواب سوالهایشان را با انگشت اشاره  به اتاق حواله می دادم. عمه و مادر از درب حیاط و کوچکترها از روی دیوار به داخل حیاط پریدند و همگی به سمت اتاق یورش بردند. در آن لحظه منتظر بودم که آنها هم مثل من داد و فریاد  کنند، ولی همه با آرامش به سمت من برگشتند و گفتند: "ما را سرکار گذاشتی؟ اینجا که چیزی نیست! زبان باز کن ببینیم چی دیدی؟"

  با کمی آب قند و آب طلا  کم کم حالم عادی شد و قفل دهانم باز . مادر و عمه  با شنیدن صحبت هایم ،مدام  بسم الله الرحمن الرحیم می گفتند و  برای آرامش من می  گفتند:"چیزی نبوده. حتما خیالاتی شدی."

 پچ پچ دختر عمه ها ، شروع شد. گوشهایم را به آنها سپردم و گفتم: "مامان به خدا راست میگم. خیالاتی یعنی چی؟ من با چشمهای خودم آنها را دیدم. هر سه تاشون دقیقا مثل خودت بودند."

  کم کم ماجرای آن سه زن در بین فامیل و همسایه  دهان به دهان چرخید. هر کجا پا می گذاشتم همه کنجکاوانه مشتاق شنیدن دوباره و چندباره این ماجرا بودند و بعد از روایت ماجرا، تنها  جمله ای که  می شنیدم این بود: پس بگو مادرت اینقدرها هم زرنگ نیست که به تنهایی هر شش ماه، یک فرش نه متری ببافد! اجنه به کمکش می آیند.

  اکنون سالها از آن ماجرا  می گذرد و من هنوز قیافه آن سه زن محجوب و زیبارو  را کاملا به یاد می آورم، اما در حیرتم که واقعا آن سه زن،  اجنه بودندیا ...؟

 پ.ن.داستان کاملا واقعی است و بر اساس یکی از خاطرات دوران کودکی ام نوشته شده است.

✍🏻بارقه

نظرات  (۱)

صبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعند

بر جنون می زنم امروز که بازاری هست

 

بسیار زیبا، روحبخش و صادقانه بود و خیلی بر دل نشست.

بارقۀ امیدش روشنی بخش زندگی تان باشد.

قسمت پایانی اش هم اعجاب انگیز بود. دیده ات نورانی باد.


این بیت هم به خاطر قسمت هیجان انگیز ماجرا: 

حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی

مرا یک گل زمین از ساحت دل ها کرامت کن ..

پاسخ:
سلام.
متشکرم که وقت گذاشتین و خوندین. 
از سخنان دلگرم کننده و امیدبخش شما هم خیلی خیلی ممنونم. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی