آغاز یک تحول
آغاز یک تحول
دختری از خانواده ای مذهبی بودم. در گذر ایام و بر اثر غفلت، عاشق یه نفر شدم. ماهها می گذشت و من در شعله عشق او می سوختم تا اینکه سرانجام بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، فریب شیطان و هوای نفس رو خورده، تصمیم گرفتم بهشون ابراز علاقه کنم.
در کمال ناباوری شروع کردم به فرستادن پیامک های عاشقانه و یه رابطه صرفا پیامکی با ایشون برقرار کردم، اما عذاب وجدان لحظه ای منو رها نمی کرد. وضعیتم طوری شده بود که صبح ها پیامک می دادم و شب ها پشیمون می شدم. حدود دو ماهی بود که وضعیتم به همین منوال می گذشت تا اینکه ایام نوروز یه سفر راهیان نور دعوت شدم.
برام خیلی عجیب بود که منِ سراپا گناه به چنین مکان مقدسی دعوت بشم. ذهنم درگیر سوالات گوناگونی شده بود...
خدایا این چه سفری است که برای منِ گنهکار مقدر کردی؟
مگه اونجا خون هزاران جوان پاک و مومن ریخته نشده، من اینجا چه کاره ام؟
با تمام آشوب هایی که در دلم برپا بود، سرانجام روز حرکت فرا رسید. همه سوار اتوبوس ها شدیم. در تمام مسیر اون افکار ذهنم رو درگیر کرده بود و از طرف دیگه حرفهایی که تو این مدت با اون آقا زده بودم، برام خودنمایی می کردند...
بالاخره به این نتیجه رسیدم که تو این سفر معنوی حداقل دیگه باهاشون ارتباطی نداشته باشم لذا یه موضوعی رو بهونه کردم، با ایشون قهر کرده و سیم کارتم رو خاموش کردم.
کاروان به حرکت خود به سمت استان خوزستان ادامه داد. غروب آفتاب بود که به شهر اندیمشک رسیدیم، بعد از توقفی کوتاه در دوکوهه، عازم اهواز شدیم. شب را در اهواز داخل مدرسه ای سپری کردیم.
فردا صبح، بعد از خواندن نماز و خوردن صبحانه با بدرقه آهنگ دلنشینی از آقای آهنگران از خوابگاهمون به سمت فکه حرکت کردیم.
در منطقه فکه، داخل کانال کمیل، وقتی روحانی کاروان، ماجرای عجیب گردان های کمیل و حنظله رو برامون تعریف کرد و از شهید شاخص کانال، شهید ابراهیم هادی و مرام و اخلاقش برامون گفت، خیلی حالم عوض شد و بیشتر از کاری که کرده بودم خجالت می کشیدم.
شهید هادی تحول عجیبی در روحم پدید آورد. اونجا دفتری بود که زائرین دلنوشته هاشون رو یادداشت می کردند. منم با وجود اینکه دل بریدن از عشقم برام سخت بود، ولی تصمیم خودم رو گرفتم و آهسته آهسته به سمت دفتر دلنوشته ها قدم برداشتم. مطمئنم اون لحظه کسی منو به سمت اون دفتر هدایت می کرد. برای شهید هادی نوشتم: "ای شهید عزیز! آقای هادی! دستم رو بگیر تا بتونم از این گناه نجات پیدا کنم. اصلا کاری کن تا عشق اون آقا از قلبم بره."
با بلند شدن صدای مسئول کاروان به طرف کاروان راه افتادم، همه سوار اتوبوس ها شدیم. مقصد بعدی ما قرارگاه فکه بود. مسیر کانال تا قتلگاه فکه حدود 10 کیلومتر شاید هم کمتر یا بیشتر بود. بالاخره به قرارگاه فکه رسیدیم. کاروان با سینه زنی و مداحی روی رمل های فکه حرکت خودش رو به سمت گودال قتلگاه آغاز کرد. حال عجیبی داشتم...
از دوستانم کمی فاصله گرفتم و مدام بین عشق دنیایی ام و شهید ابراهیم هادی در تکاپو بودم. قدم زدن روی رمل های داغ فکه و جای پای شهیدانی که ندای حق را عاشقانه لبیک گفته بودند، حس عجیبی به من می داد. لذت و حلاوتی که اون لحظه برایم داشت رو تا اون زمان تجربه نکرده بودم. دلم می خواست همون جا مینی منفجر می شد و من هم مثل شهیدان آسمانی می شدم. هر قدمی که بر می داشتم ، شهید هادی برایم پررنگ تر و اون آقا بی فروغ تر می شد.
تقریبا ده دقیقه پیاده روی کرده بودیم و من در تمام این مدت با غوغایی که درونم بود چشم بر رمل های فکه دوخته بودم. در همین حین یه لحظه سرم رو بلند کردم تا پهنای دشت فکه رو از پشت سیم خاردارها نظاره کنم اما به جای دشت، تابلویی مقابل چشمانم خودنمایی کرد که برای همیشه مسیر زندگی ام رو تغییر داد. روی تابلو با خطی فانتزی این جمله نقش بسته بود:
"در زمین عشقی نیست که زمینت نزند، آسمان را دریاب!"
دیدن این تابلو، تیر نهایی رو بر قلب رنجور و بیمار من شلیک کرد و همونجا تصمیم گرفتم که سیم کارتم رو بشکنم و کلا رابطه ام رو با اون آقا قطع کنم. با حالی شوریده و قلبی پرتلاطم در نهایت به گودال قتلگاه فکه رسیدیم و من هر لحظه وجود شهید ابراهیم هادی رو که هادی من شده بود در کنار خودم احساس می کردم .
مراسم با شکوه و عظمت خاصی برگزار شد. بعد از مراسم به خاطر قولی که به خدا و شهید هادی داده بودم، کنار اتوبوس سیم کارتم رو شکستم و در خاک فکه دفن کردم.
پس از قربانی کردن نفسم با دلی آسوده سوار اتوبوس شدم. چقد دل کندن از فکه برایم سخت شده بود. من عشق حقیقی رو اونجا فهمیدم. مدام در ذهنم با شهید هادی حرف می زدم.
شهید هادی‼️تو با دل بیمار من چه کردی که اینگونه واله و شیدای تو شده؟
سرمو روی شیشه اتوبوس گذاشته بودم و با ذره ذره خاک فکه خداحافظی می کردم و اشک می ریختم. 😭مناطق دیگه رو هم زیارت کردیم و من همه جا وجود هادی زندگیم رو حس می کردم.
سرانجام روز آخر سفر فرا رسید و برای بار دوم عازم دوکوهه شدیم. مراسم قشنگی در دوکوهه برپا بود و من حال خوبی داشتم اما لحظه خداحافظی با دوکوهه دوباره زانوی غم بغل گرفتم. احساس می کردم سینه ام دیگر وسعتی برای قلبم ندارد و همه وجودم اشک و ماتم شده بود... اونجا فهمیدم عشق آسمانی لذت و حلاوتی دارد که یک عشق زمینی ندارد.
با غم و اندوه با در و دیوار دوکوهه هم خداحافظی کردم. از عکس فرماندهانی که روی پل دوکوهه نصب بود تا سنگریزه های دوکوهه. در مسیر دوکوهه به سمت خرم آباد مدام گریه می کردم و با درختان مسیر هم خداحافظی می کردم. درختانی که باور داشتم روزی نظاره گر بچه بسیجی ها بوده و آنها هم امروز با من هم ناله بودند.
بالاخره بعد از حدود دو ساعت به خرم آباد رسیدیم و بعد از کمی استراحت و صرف غذا دوباره همه سوار اتوبوس ها شدیم. حال من هم کمی بهتر شده بود، اون بغض و غم و اندوه جای خود رو به شادی و شعف عجیبی داده بود.
من همراه دوستم در قسمت جلوی اتوبوس نشسته بودیم اما در افکار خودم غوطه ور بودم. یه لحظه به یاد یکی از حرف هایی که اون آقا بهم زده بود افتادم و لبخندی روی لبم نمایان شد در همین لحظه اتفاق عجیبی افتاد. یه سواری شخصی جلوی اتوبوس ما ترمز کرد و باعث شد همه به سمت جلو خیز برداریم. همه نگران از این اتفاق و من از جمله ای که پشت اون سواری نوشته شده بود، متحیر شدم!!
" در زمین عشقی نیست که زمینت نزند آسمان را دریاب"
با دیدن اون جمله، لبخند روی لبانم خشک و من مات و مبهوت این جریان قشنگ و زیبا شدم. از اون روز به بعد هدایت های شهید هادی ادامه داره و من باور کردم که شهدا به خاطر مقامی که نزد خداوند متعال دارند هم شاهد اعمال و افکار ما هستند و هم هر کجا که نیاز باشه از انسان دستگیری می کنند.✍🏻#بارقه
- این داستان برای یکی از دوستان صمیمی ام اتفاق افتاده که با کسب اجازه از ایشون آن را منتشر کردم.
- کپی بدون ذکر نام نویسنده بلا مانع است.