زندگی عاشقانۀ من و امیر چندماهی بود که شروع شده بود. پدر امیر از تجار خوش نام و مذهبی بازار تهران بود. همهٔ امکانات یک زندگی مطلوب و ایدهآل را داشتیم. خانۀ ویلایی، لوازم شیک، ماشین خوب، مسافرتهای آخر هفته به شهرهای مختلف ایران و اقامت در بهترین هتلها با چاشنی عشقی بیبدیل.
طعم دلچسب خوشبختی و آسایش را در کنار امیر به خوبی حس میکردم. من اما دلبستگی دیگری هم داشتم؛ دلبستگی به رملهای فکه، به غروب شلمچه و طلائیه، به لحظههای تحویل سال در پادگان دوکوهه. زندگی کردن با شهدا را در دوران نوجوانی از پدرم آموخته بودم. لذت و شیرینی همزیستی با شهدا قابل مقایسه با چیزی در دنیای من نبود. در فکه بود که با شهدا عهد بستم به دنیا و مادیاتش دل نبندم و تا امروز هم بر آن عهد ماندهام. ناگفته نماند، امیر هم به شهدا ارادت داشت اما به سبک خودش.
زندگی همچون رودی جاری، پیش میرود. گاه آرام و آهسته در آغوشت میکشد و گاه متلاطم شده، در گوشهای دست و پا زدنها را به نظاره مینشیند.
کم کم متوجه تماسهای غیر عادی امیر شدم. غیرعادی بودنش از این جهت بود که در حضور من به بعضی تلفنهایش پاسخ نمیداد و گوشی به دست به طرف حیاط و یا اتاق اختصاصی خودش پناه میبرد.
اوایل در عشق امیر به خودم شکی نداشتم، اما نرم نرمک آن شک لعنتی در لایههای ذهنم رسوخ پیدا کرد. شک مثل موریانه است. آرام آرام روح و جان آدمی را مچاله می کند. قرار را به بیقراری و عشق را به نفرت تبدیل میکند و این همه فقط در فرض خیانت به حریم عشق مصداق پیدا میکند.
دنبال یک فرصت بودم تا گوشی امیر را با خیال راحت بررسی کنم. بالاخره آن فرصت طلایی از راه رسید. امیر به حمام رفت. چنان مشغول آواز خواندن بود که پژواک صدایش در گوش خانه طنینانداز شده بود. با خیال راحت گوشیاش را برداشتم. خوشبختانه یکی از قرارهای من و امیر این بود که رمز گوشیهایمان را از یکدیگر مخفی نکنیم. همۀ تماسها، پیامکها، تلگرام و واتساپش را چک کردم. چیز مشکوکی ندیدم. آخرین شمارهای هم که با امیر تماس گرفته بود، شریک تجاریاش پارسا بود که امیر برای صحبت کردن با او نیز به حیاط رفته بود. نفس عمیق و راحتی کشیدم و دیوار شکی که در ذهنم نقش بسته بود، یکباره فرو ریخت. قلبم لبریز از عشق به امیر شد و گویی دوباره متولد شدم.