بارقه

روزنه ای به سوی نور

بارقه

روزنه ای به سوی نور

آخرین نظرات

۱۱ مطلب با موضوع «داستان های پندآموز» ثبت شده است

۲۲دی

 

 

زندگی عاشقانۀ من و امیر چندماهی بود که شروع شده بود. پدر امیر از تجار خوش نام و مذهبی بازار تهران بود.  همهٔ امکانات یک زندگی مطلوب و ایده‌آل را داشتیم. خانۀ ویلایی، لوازم شیک، ماشین خوب، مسافرتهای آخر هفته به شهرهای مختلف ایران و اقامت در بهترین هتل‌ها با چاشنی عشقی بی‌بدیل.

طعم دلچسب خوشبختی و آسایش را در کنار امیر به خوبی حس می‌کردم. من اما دلبستگی دیگری هم داشتم؛ دلبستگی به رمل‌های فکه، به غروب شلمچه و طلائیه، به لحظه‌های تحویل سال در پادگان دوکوهه. زندگی کردن با شهدا را در دوران نوجوانی از پدرم آموخته بودم. لذت و شیرینی همزیستی با شهدا قابل مقایسه با چیزی در دنیای من نبود. در فکه بود که با شهدا عهد بستم به دنیا و مادیاتش دل نبندم و تا امروز هم بر آن عهد مانده‌ام. ناگفته نماند، امیر هم به شهدا ارادت داشت اما به سبک خودش.

زندگی همچون رودی جاری، پیش می‌رود. گاه آرام و آهسته در آغوشت می‌کشد و گاه متلاطم شده، در گوشه‌ای دست و پا زدن‌ها را به نظاره می‌نشیند.

 کم کم متوجه تماسهای غیر عادی امیر شدم. غیرعادی بودنش از این جهت بود که در حضور من به بعضی تلفن‌هایش پاسخ نمی‌داد و گوشی به دست به طرف حیاط و یا اتاق اختصاصی خودش پناه می‌برد.

اوایل در عشق امیر به خودم شکی نداشتم، اما نرم نرمک آن شک لعنتی در لایه‌های ذهنم رسوخ پیدا کرد. شک مثل موریانه است. آرام آرام روح و جان آدمی را مچاله می کند. قرار را به بی‌قراری و عشق را به نفرت تبدیل می‌کند و این همه فقط در فرض خیانت به حریم عشق مصداق پیدا می‌کند.

دنبال یک فرصت بودم تا گوشی امیر را با خیال راحت بررسی کنم. بالاخره آن فرصت طلایی از راه رسید. امیر به حمام رفت. چنان مشغول آواز خواندن بود که پژواک صدایش در گوش خانه طنین‌انداز شده بود. با خیال راحت گوشی‌اش را برداشتم. خوشبختانه یکی از قرارهای من و امیر این بود که رمز گوشی‌هایمان را از یکدیگر مخفی نکنیم. همۀ تماسها، پیامکها، تلگرام و واتساپش را چک کردم. چیز مشکوکی ندیدم. آخرین شماره‌ای هم که با امیر تماس گرفته بود، شریک تجاری‌اش پارسا بود که امیر برای صحبت کردن با او نیز به حیاط رفته بود. نفس عمیق و راحتی کشیدم و دیوار شکی که در ذهنم نقش بسته بود، یکباره فرو ریخت. قلبم لبریز از عشق به امیر شد و گویی دوباره متولد شدم.

۱۲مهر

غریب ترین سردار

 

_ سلام برادر! ببخشید اینجا کدام پادگان است؟

_ سلام علیکم، اینجا قریه‌مسکِن عراق.

_عراق!؟ وای خدا! اینجا چه خبر است؟!! اصلا من اینجا چکار می کنم؟! چه اتفاقی برای من افتاده!؟

خیلی عجیب است!! اصلا چرا اینها این تیپی هستند؟ چرا همه لباس عربی پوشیده اند؟ چرا با این همه تجهیزات پیشرفته جنگی، همه شمشیر به دست گرفته اند؟

_بخشید برادر عراقی!! فرمانده این لشکر عظیم کیست؟

_فرمانده دلاور این لشکر عبیدالله‌بن‌عباس است.

_عبیدالله بن عباس!؟ از شدت تعجب، هاج و واج به اطراف نگاه می کردم که نوای دل انگیز اذان صبحگاهی فضای ذهنم را عوض کرد.

وضو گرفته، گوشه ای ایستاده و نظاره گر لشکری شدم که اینک برایم مسجل شده؛ لشکر امام‌حسن‌مجتبی(ع) است.

شور و شوق عجیبی بین لشکریان برپا بود. گویا همه وضوی عشق می ساختند تا به فرمانده لشکرشان اقتدا کنند.

کم کم صفوف جماعت برپا شد...

ترنم دلنشین ذکرهای صبحگاهی، فضای پادگان را معطر کرده بود و همه چشم به راه فرمانده‌شان بودند که یکباره همهمه‌ای ایجاد شد.

 _از یکی دیگر از برادران پرسیدم؛ این همهمه برای چیست؟ خبری شده؟

_گفت:"خیلی عجیب است که؛ جانشین فرمانده آمده! حالتش عادی نیست! خیلی آشفته به نظر می رسد!

_فکری به ذهنم خطور کرد که؛ احتمالا فرمانده شان را نیمه شب ترور کرده‌اند.

به هر حال نماز به امامت نائب فرمانده جناب قیس‌بن‌سعید برپاشد.

 بعد از نماز، نائب فرمانده بر روی چهارپایه‌ای قرار گرفت. همه‌ی نفس ها در سینه حبس شده بود.

 با صدایی آکنده از بغض گفت:" فرمانده لشکر جناب عبیدالله‌بن‌عباس، نیمه های شب در ازای یک‌میلیون‌درهم خود را به معاویه فروخته و..."

غوغایی برپا شد...

۲۷تیر


#داستانک
 

نقل شده عبدالله بن مبارک(عارف معروف) پدری داشت که شغلش باغبانی بود. روزی صاحب باغ برای بازدید از باغش آمد و از پدر عبدالله خواست تا فورا مقداری انار شیرین برایش بیاورد. صاحب باغ بعد از چشیدن انارها گفت؛ اینها که ترش است،

۰۲خرداد


داستانک
حساسیت روی بیت‌المال

نقل شده، که شیخ مرتضی انصاری مرجع بزرگ عالم تشیع، در دوران مرجعیت خود که بیت المال بسیاری در اختیارش بود، مقدار معقولی از بیت المال رو برای مخارج زندگی خانواده خویش مقرر کرده بود، ولی این مقدار، نیازهای معمولی خانه اش رو تأمین نمی کرد. خانواده او، یکی از علمای محترم رو که مورد قبول شیخ انصاری بود، واسطه کرده تا از شیخ بخواهد مقداری بر مخارج خانه بیفزاید. وقتی اون عالم به محضر شیخ انصاری میره و جریان رو عرض می کنه، شیخ سکوت می کند. 

۰۲خرداد


داستانک

آثار لقمه حرام

نقل شده؛ جماعتی در کوفه زندگی می کردند که دعاهایشان اکثر اوقات، مستجاب می شد. هر والی و یا حاکمی به کوفه وارد می شد و به مردم ظلم و ستم می کرد؛ این گروه دست به دعا برداشته، او را نفرین می کردند و آن والی، به زودی هلاک می شد.
وقتی ولایت کوفه به حجاج بن یوسف سپرده شد، چون وی از احوالات این گروه مستجاب الدعوه باخبر بود حیله ای اندیشید. او مهمانی مفصلی برگزار و از تمامی آنها دعوت کرد و غذای مفصلی به آنها داد. بعد از پایان ضیافت، حجاج گفت؛ حالا دیگر از نفرین اینها در امانم زیرا غذای حرام در شکمهایشان وارد شد که غذای حرام یکی از راههای عدم استجابت دعا است.

📙مفاسد مال و لقمه حرام، سید اسماعیل گوهری، ص ٦٢، با کمی ویرایش

 

 

۱۹ارديبهشت

مال حلال را خدا حفظ میکنه

نقل شده؛ در شهر کرمان بازرگانی بود به نام حاج صمد. وی تاجری درست کار، امین و با انصاف بود و با بیشتر تجار معتبر مشهد، اصفهان، تبریز، یزد و شیراز در ارتباط بود. در قدیم الایام به دلیل بی نظمی و نبودن وسایل نقلیه امروزی، بیشتر مال التجاره ها و کاروانیان را دزد می زد و کمتر کاروانی بود که صحیح و سالم به مقصد برسد. با این اوضاع و احوال، مال التجاره حاج صمد در طول چندین سالی که مشغول تجارت بود، همیشه از دستبرد دزدان محفوظ می ماند. روزی حاج صمد قصد کرد که همراه کاروانی تجاری به مشهد برود،

۰۸ارديبهشت

راهزن

مرحوم شیخ کلینی در اصول کافی از امام سجاد(ع) روایت می کند که فرمود: "مردی با خانواده اش به سفر دریایی رفتند. در راه کشتی آنها شکست و جز زنِ آن مرد بقیه در دریا غرق شدند. آن زن بر تخته پاره ای نشست و خود را به جزیره ای رسانید. در آن جزیره راهزنی بود که از هیچ گناهی باک نداشت. ناگاه چشم مرد راهزن به آن زن افتاد که بالای سرش ایستاده بود. سرش را به سوی آن زن بلند کرده و گفت؛ انسان هستی یا جنّی؟
زن گفت: انسانم. 
راهزن سخنی نگفت و برخاست تا... 

۲۹فروردين


عاقبٺ‌بخیرےدزد

 

در زمان رسول خدا (ص)، در شهر مدینه مردى بود با چهره اى آراسته و ظاهرى پاک و پاکیزه، آنچنان که گویى در میان اهل ایمان انسانى نخبه و برجسته است. او در بعضى از شب ها به دور از چشم مردمان به دزدى مى رفت و به خانه هاى اهل مدینه دستبرد مى زد...

۲۵فروردين

علت‌ سقوط‌ اسپانیا

 

پس از فتح اسپانیا به دست مسلمانان، این کشور به مدت 800 سال تحت سیطره مسلمانان بود. مسیحیان جنگ های خونینی علیه مسلمانان به راه انداختند تا بر اسپانیا مسلط شوند اما موفق نمی شدند تا اینکه تصمیم گرفتند با رواج دادن "فحشا"، "بی‌بندوباری و گناه "در میان جوانان، تدریجا در آنجا رخنه کنند و پست های حساس را به دست گیرند و ناگهان ضربه کاری را بر آنها بزنند.

۲۲فروردين

داستان تحول شَعوانه‌ خواننده‌ مشهور ‌بصره

 

شعوانه زن خواننده ای بود که در شهر بصره، مجالس فسق و فجور برپا می کرد و ثروت فراوانی از این راه به دست آورده بود. 

روزی با جمعی از کنیزان خود از کوچه ای می گذشت که از خانه ای صدای ناله و فغان شنید. یکی از کنیزانش را به آن خانه فرستاد تا علت را جویا شود اما بازنگشت.

 کنیز بعدی را فرستاد و دستور داد که زود برگردد. او نیز برنگشت.