بارقه

روزنه ای به سوی نور

بارقه

روزنه ای به سوی نور

آخرین نظرات

۲۹ مطلب با موضوع «خاطرات و یادداشت ها» ثبت شده است

۲۱خرداد

قسمت‌اول

شوق زیارت آقا علی بن موسی الرضا، طلبه جوان را بی مقدمه راهی مشهد می کند. دم دمای غروبِ روز دوشنبه بود که حال و هوایش امام رضایی می شود. بدون معطلی خودش را به جاده کمربندی کاشان و از آنجا به  قم می رساند. اولین بار نبود که بدون برنامه سفر می کرد ولی دلتنگی اش بی سابقه بود. پیمودن مسیر قم تا مشهد، آن هم با اتوبوس، برایش خسته کننده بود اما وقتی صحن چشم نواز جمهوری و گنبد طلایی آقا در خاطرش نقش می بست، کامش شیرین و خستگی سفر برایش قابل تحمل می شد.

ساعت ٨ صبح روز سه شنبه، اتوبوس قم_مشهد از دروازه شهر مشهد عبور می کند و با صدای صلوات مسافران، دلها به حرم گره می خورد. نیم ساعت بعد، مسافران یکی یکی پیاده می شوند. تاکسی های زردرنگ که در انتظار مسافران به صف شده بودند؛ یکی پس از دیگری پر می شدند و محل را ترک می کردند.

طلبه جوان که مقصدی جز حرم ندارد، آرام و بی صدا کوله پشتی خود را برمی دارد و پیاده به راه می افتد. او مشغول قدم زدن بود که تابلوی مسافرخانه ای، توجهش را جلب می کند. بی درنگ وارد می شود و قیمت رزروِ اتاقهای مسافرخانه را می پرسد.

مسئول پذیرش در پاسخ می گوید: هزینه اتاقهای یک تخته، 75 هزار تومان است.

قیمت بالای اتاق ها، طلبه جوان را کمی مردد می کند. او در حال حساب و کتاب کردن قیمت اتاق بود که ناگهان پسر جوان حدودا هیجده ساله ای وارد مسافرخانه می شود...

۰۵خرداد

بسم الله الرحمن الرحیم

آن روز که در حسینیه گلزار شهدای قم، تنها دختر مانتویی کاروان راهیان نور در گوشه‌ای آرام و بی هیاهو نشسته بود، هیچ کس خبر نداشت که خداوند چه تقدیری برایش رقم خواهد زد.

اسمش رویا بود. دختری کم حجاب و اهل تهران. او در دوران کودکی پدرش را از دست می‌دهد و مدتی بعد به دلیل ازدواج مجدد مادر، او و خواهر بزرگترش در کنار مادربزرگ، دایی و زندایی شیطان صفتش، زندگی بسیار سخت و پرتلاطمی را پشت سر می‌گذارند تا به دوران بلوغ  خود برسند. خواهر بزرگتر خیلی زود ازدواج می‌کند و برای خود یک زندگی مستقل تشکیل می دهد. کم کم نهال عشق در جان رویا هم جوانه می‌زند و او دل به خواستگاری می‌سپارد که به خیالش، مرد آرزوهای دیرینه و تکیه‌گاه تمام بی پناهی‌هایش خواهد شد. طولی نمی‌کشد که جوانک، راه خود کج می کند و او را با تمام آرزوهای کودکانه‌اش، به فراموشی می‌سپارد.

غم این بی‌مهری و بی‌وفایی، رویا  را به شدت افسرده و رنجور می‌کند به طوری که هر روز و هر لحظه مرگ خود را از خدا طلب می‌کند. کم کم تارهای پلید افسردگی به اعتقادات دینی دخترک چنگ می‌زند و او را به شدت متزلزل می‌کند. او اما با تمام دردهای جانکاهی که در سینه دارد به کارش ادامه می‌دهد و در محل کار با خانمی متدین و مذهبی و اهل قم آشنا می‌شود. آن خانم، مرهمی می‌شود برای تمام آشفتگی ها و پریشانی‌های رویا و آنگاه که دخترک را در حال از دست رفتن می بیند، در پی چاره و درمانی برای او سر از پا نمی‌شناسد. او که خود معنویت و رمز و راز سفرهای راهیان نور را با گوشت و پوست لمس کرده بود، آن را تنها نقطه آغازی می‌دانست برای شروع دوباره رویا. بی‌درنگ با یکی از مسئولین کاروان راهیان نور شهر مقدس قم تماس می‌گیرد و رویا را به آنها معرفی کرده تا در این سفر  همراهیش کنند.

روز موعود فرا می رسد و رویا برای حفظ امنیت خود، سر شب راهی قم می‌شود. شب را در حرم مطهر حضرت معصومه(س) سپری می‌کند تا بتواند صبح، بهنگام به جمع کاروان بپیوندد.

شل حجاب بودنش، اعتراض بعضی از کاروانیان را برانگیخته بود به گونه ای که مرتب به مسئولین گوشزد می‌کردند. شاید تحمل حضور یک دختر شل حجاب در کاروان راهیان نور، برای جامعه متدین قم، سخت و ناباورانه بود.

روز دوم سفرمان یعنی غروب پنج شنبه بود که به معراج الشهدای اهواز رسیدیم. حضور بدن های مطهر شهدا، حال و هوای معراج را بهشتی کرده بود. زائران گرداگرد پیکرهای تازه تفحص شده شهدا حلقه زده بودند. یکی زیارتنامه می خواند، تعدادی مشغول نوشتن دلنوشته های خود بر تابوت شهدا بودند و عده ای هم گوشه حسینه نماز عشق می خواندند.

۰۱خرداد

 

چند روز پیش همراه همسرم برای خرید راهی خیابان ٤٥ متری صدوق شدیم. ماشین‌مان را ابتدای کوچه‌ای پارک کرده و رفتیم. حدود نیم ساعتی کارمان طول کشید. هنگام برگشت، دو دختر جوان با پوششی بسیار زننده و آرایشی غلیظ از روبرو و فاصله‌ای نه چندان دور به سمت ما می‌آمدند. ابتدا بی‌توجه سوار ماشین شدیم ولی وجدانمان راضی نشد که بدون تذکر لسانی، محل را ترک کنیم. چون خانم بودند، من پیشقدم شدم. به محض پیاده شدن از ماشین، آنها هم به سر کوچه رسیده و در حال عبور از کوچه بودند.
 صدای ترمز ماشینی توجه همه را جلب کرد. سرنشینان ‌آن ماشین مدل بالا که داشتند از داخل کوچه وارد خیابان صدوقی می‌شدند، دو پسر جوان بودند. ‌آنها با دیدن دخترکان توقف کردند، شیشه ماشین را پایین کشیده با صدایی بلند گفتند: "شما که با این وضعیت بیرون میایید، اگه کسی دلش بخواد باید چیکار کنه؟"

از شنیدن متلک آنها شرمگین و ناراحت شدم. نگاهم را فوری به سمت دخترها برگرداندم تا عکس العملشان را ببینم. کاملا مشخص بود که دختران هرزه و خیابانی نیستند و با نیشخندی از کنار ماشین مدل بالا گذشتند. همزمان تاکسی زرد رنگی کنار خیابان توقف کرده، خانواده‌ای پیاده شدند. همگی از مرد و زن و بچه گرفته، محو تماشای این قصه پر درد بودند. حتی خانم خانواده غرق خنده شده بود. نمی‌دانم به چه می‌خندید؟! مگر تماشای دردهای جامعه خنده هم دارد؟!
دخترکان بی‌توجه به مسیر خود ادامه دادند، چند قدمی پشت سرشان رفتم تا از تماشاچی‌ها فاصله بگیرم. صدایشان کردم و با لحنی محترمانه به آنها گفتم: ببخشید این نوع پوشش، مناسب محیط اجتماعی نیست."
 یکی از آنها پاسخ داد:" ببخشید خانم، می دونید انسان نباید تو زندگی دیگران سرک بکشه؟"
 این جمله را گفت و بلافاصله پشت کرده، رفتند.
 گفتم:" پس جایگاه امر به معروف و نهی از منکر کجاست؟"
 پاسخی نشنیدم. گویا زمان متوقف شده بود. ثانیه‌ای نگاهم روی رفتنشان قفل شد. به خود آمدم و به طرف ماشین برگشتم. تمام ماجرا را برای همسرم بازگو کردم. او گفت؛ ای کاش به آنها می‌گفتی: "شما با این وضعیت و نوع پوشش‌تان به زندگی دیگران سرک می‌کشید." 
همسرم را به خاطر این پاسخ زیبا و منطقی تحسین کردم و در تمام مسیر با خودم به این مسئله می اندیشیدم که چرا عکس العملشان به ‌آن پسرهای جنتلمن، نیشخند بود و به کسی که معروفی را به آنها گوشزد می‌کرد، جسورانه؟ 

 

۲۵ارديبهشت


 

بسم الله الرحمن الرحیم 

نامش نرگس بود. بنا به گفته مادرش و به دلیل خوابی که در دوران بارداری دیده بود؛ او را هدیه امام عصر(عج) می‌دانست. وقتی از خواب بیدار می‌شود و رویای شیرینش را برای همسر بازگو می‌کند،  تصمیم می‌گیرند که نام مادر بزرگوار امام زمان(عج) را برای نوزادشان برگزینند. همین یک رویا برای مادر کافی بود تا بفهمد که بین او و بقیه فرزندانش تفاوتی وجود دارد. هر زمان به قیافه معصومانه‌اش می‌نگرد، آن رویای شیرین برایش مجسم می‌شود. 
خانم دهقان و خانواده‌اش نیز از همسفرانِ راهیان نور ما بودند. خانمی متدین که در سن ٣٩ سالگی، شش فرزند داشت. با وجود تعداد زیاد بچه‌ها، دغدغه‌اش تربیت دینی و سیاسی آنها بود. دختر کوچکش نرگس خانم که حدودا ٨ ساله بود، در طول سفر دستیار مادر بود و از برادران کوچکترش مراقبت می‌کرد. او هم دختری بانمک و با حجابی بسیار کامل و محکم بود. 
آن روز در مسجد شهر بروجرد مشغول گفت و گو با نوۀ خانم میان بالا بودم که از طرف آقایون برای تحویل گرفتن غذا، فراخوانده شدم. به کنار پرده رفته، غذاها را تحویل گرفتم و همراهِ دیگر خادمانِ بخش خواهران، مشغول توزیع غذا شدیم. در حال پخش غذا بودیم که از بلندگوی مسجد اعلام شد: "یک ساعت پیدا شده، متعلق به هر کسی هست، با دادن نشانی تحویل بگیرد." 
دقایقی بعد نرگس خانم نزد من آمد و گفت: خاله، ساعت منم گم شده، بندش هم قرمزه، میشه از مسئول کاروان سوال کنی تا ببینم ساعت منه یا نه؟
گفتم: عزیزم، الان سرم خیلی شلوغه. اصلا تو خودت بچه‌ای، اشکالی نداره که بری قسمت آقایون. برو و خودت با دادن نشونی اونو تحویل بگیر. 
با نگاهی آکنده از شرم و حیا گفت:"مننننننن؟! اصلاًننننننننن! من دوست ندارم برم بین آقایون.🤭 
عکس‌العملش برایم زیبا و دلنشین بود. کودکی بیش نبود ولی حیا و عفتش ستودنی و نام نرگس برازنده‌ قامتش بود.

✍️بارقه

 

۲۲ارديبهشت

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

چهارشنبه، سوم فروردین، آغاز سفری بود که دو سال تمام چشم به راهش بودیم. محل قرار، گلزار شهدای شهر مقدس قم بود. ساعت 7 صبح، همراه خانواده با اسنپ به محل مورد نظر رسیدیم. دیدن خادمان شهدایِ پایگاهِ مسجد زاویه، حال و هوایمان را شهدایی کرد. صفا و خلوصِ نیتِ تک تک بچه‌ها در چهره آنها موج می‌زد. 
آن روز هوا کمی سرد بود. برخی از خادمین، مشغول سازماندهی اتوبوس‌ها بودند و بعضی هم خانواده‌ها را به سمت حسینیه هدایت می‌کردند. 
قرار بود صبحانه را آنجا بخوریم و بعد از صرف صبحانه حرکت کنیم. مسافران یکی پس از دیگری وارد حسینیه می‌شدند و هر کدام به گوشه‌ای از حسینیه پناه می‌بردند. خانم مسنی همراه با دو دختر بچه‌ی حدودا ٩ ساله وارد حسینیه شد. قیافه‌اش برایم کمی آشنا بود. شاید در سفرهای قبلی، همسفرمان بود ولی متأسفانه فرصتی پیدا نشد که از او سوال کنم. نگاهم روی دخترخانم‌های همراهش گره خورد. نوع پوشش‌شان مثال زدنی بود و هر بیننده‌ای را به تحسین وا می‌داشت. با خود گفتم؛ بالاخره سفر راهیان نور است و آغاز سفر. شاید کمی جوگیر شده باشند!
بساط صبحانه پهن شد. مسافران، بی خیال کرونا، ماسک‌ها را پایین زدند و مشغول خوردن حلیم گرم شدند. 
بالاخره انتظار به پایان رسید و صدای مسئول کاروان از بلندگوی حسینیه، نوید هجرت را در گوش‌ها زمزمه کرد. همهمه‌ای به پاشد و نیم ساعت بعد، همۀ مسافران، در اتوبوس‌های خود جا گرفته بودند. 
اتفاقا خانوادهٔ ما و خانوادهٔ آن خانم مسن و همراهانش، مسافرانِ یک اتوبوس بودیم. ‌آنطور که شنیدم، همسرش، آقای میان‌بالا، از رانندگان دوران دفاع مقدس بود که با همسر و چهار نوه‌اش، همسفر ما شده بودند. در طول سفر و در تمام یادمان‌ها، هر وقت آنها را می‌دیدم، مثل همان روز اول محجبه و عفیفه بودند.

کاروان‌مان، شب اول و شب آخر را در پادگان شهید زین‌الدین بیتوته کرد. 
شبِ آخر سفرمان بود که با کمی تاخیر به پادگان رسیدیم. به محض رسیدن، خادمین پادگان اعلام کردند که وسایلتان را داخل خوابگاه بگذارید و برای صرف شام به حسینیه بروید و طبق معمول تاکید کردند که جوانترها در طبقۀ بالای تخت‌ها و خانم‌های بچه‌دار و مسن روی تخت‌های هم‌کف بخوابند. هول هولکی با همراهانم روی سه تخت، جا گرفتیم و رفتیم. 
بعد از صرف شام، زائران یکی یکی به خوابگاه برگشتند. من و دوستانم کمی با تاخیر از حسینیه برگشتیم. لامپ‌ها خاموش بود و سکوتی سنگین بر خوابگاه حاکم. همه از شدت خستگی غرق خواب بودند. پاورچین پاورچین به سمت تخت‌ها رفتیم. یک آن متوجه شدم که تختِ خانم میان‌بالا و نوه‌های نازنینش، کنار تخت ماست و آن‌ها هم هنوز نخوابیده‌اند. پچ پچ کنان و با خنده به یکی از دخترکان گفتم؛ مگه شما پیرزنی که روی تخت هم کف جا گرفتی؟
خنده روی لبهایش نقش بست و گفت: من دست مادربزرگم امانتم و اجازه نمی دهد که بالا بخوابم. 
لبخندی زدم و روی تخت دراز کشیدم و دقایقی بعد، من هم از شدت خستگی، غرق خواب شدم.
دقایقی مانده به اذان صبح، صدای زنگ و اذان گوشی‌ها، یکی پس از دیگری، نوید صبح را در جان‌ها زمزمه می‌کرد. خوابیدن دیگر لطفی نداشت. وضو گرفتیم و برای فریضۀ صبح راهی حسینیه شدیم. صبحگاهِ حسینیۀ شهید زین‌الدین لطف دیگری دارد. عطر و بوی شهدا را هنوز می‌توانی حس کنی. گویی در و دیوار حسینیه و حتی پادگان، رازهای مگویی در دل خود دارند. زیستن در مکانی که روزی پاتوق لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب بود، دلها را به طرز عجیبی صیقل می‌داد. دیدن مناظری که قطعا روزی چشمان شهید زین‌الدین، روی آنها گره خورده، همه چیز پادگان را تماشایی کرده بود.
بعد از نماز و صبحانه با بدرقه خادمانِ دلسوزِ پادگان، سوار اتوبوسها شدیم و بعد از چند ساعت، در یکی از مساجد شهر بروجرد، برای اقامه نماز ظهر و ناهار توقف کردیم. بعد از خواندن نماز، ربع ساعتی منتظر ناهار بودیم. یکی از نوه‌های آقای میان‌بالا، در مسجد، کنارم نشسته بود. موقعیت مناسبی بود تا دلیل حجاب قشنگش را بپرسم که با همان لحن شیرین کودکانه‌اش گفت: "خب من حجاب رو دوست دارم."
گفتم: دوست داشتن که دلیل نیست. من می‌خوام بدونم چرا حجاب رو دوست داری؟
این بار پاسخ داد: "من عاشق حضرت زهرا هستم و دوست دارم مثل ایشون باشم."
از پاسخ قشنگِ دختر بچۀ ٩ ساله، غرق شادی شدم و در دل پدر و مادرشان را تحسین کردم.

✍️بارقه

 

 

۲۰ارديبهشت

 

با شنیدن نام کربلا و نجف، قطرات نقره‌ای فام بر سفیدی چشمان پیرمرد حلقه می‌زند و بر روی گونه‌هایش قل می‌خورَد. آرزوی دیرینه‌اش، زیارت مرقد مطهر مولا علی(ع) و قدم گذاشتن زیر قبة‌الحسین(ع) است. سالهاست که با همین عشق زندگی می‌کند و به گاهِ دلتنگی به آغوش امام علی‌ بن‌ موسی‌ الرضا(ع) پناهنده می‌شود. همین که وارد صحن طبرسی می‌شود و چشمانش روی گنبد طلایی خیره می‌ماند، تمام غم‌های دنیا در برابرش کم رمق می‌شود. پیرمرد مهربان و با صفای قصۀ امروز ما اصغرآقا از نیروهای خدماتی ادارۀ بیمۀ شهر مقدس مشهد است.
خانۀ محقرش در محلۀ طلاب مشهد واقع شده و محل کارش در خیابان شهید سپهبد قرنی. او هر روز صبح ساعت ٤ از منزل بیرون می‌زند و این مسیر طولانی را در سرمای استخوان‌سوز زمستان، رکاب زنان می‌پیماید تا زودتر از بقیه به محل کارش برسد، مبادا قصوری از او سر بزند. به خاطر همین وجدان کاری‌اش، زبانزد همگان است. 
یک روز کنجکاوانه از او پرسیدم: چرا در این سوز سرما با ماشین خودت نمی‌آیی؟ 
_دستی بر محاسن جو گندمی‌اش کشید و گفت: روشن کردن آن ماشین قراضه در سرمای زمستان، کار سخت و طاقت فرسایی است و ارزش وقت گذاشتن ندارد. 

 روز ولادت حضرت زهرای مرضیه(س) بود. در دفتر کارم نشسته بودم. ساعت حدود ٨ صبح بود که پیرمرد با سینی وارد اتاقم شد. مثل همیشه منتظر چای لب سوزش بودم اما این بار به جای سینی چای، با سینی آش حاضر شد. بعد از سلام و احوالپرسی، یکی از آش ها را روی میزم گذاشت. 
بی‌مقدمه پرسیدم: این وقت صبح، آش از کجا آمده؟

با متانتی که همیشه در رفتار و کلامش موج می‌زند، پاسخ داد: خانمم نیمه شب آن را درست کرده. 
با تعجب گفتم: نیمه شب؟
_بله آقا، تقریبا ساعت ٣ صبح آماده شد. 
دوباره پرسیدم به چه مناسبت؟ 
گفت: برای سلامتی امام زمان (عج) نذر کرده بودیم. 
حالم متغیر شد. تشکر کردم، او هم رفت. غوغایی در دلم برپا شد. در این هیاهوی شهر و در میان خیل نامردمی‌ها و ناراستی‌ها، هنوز هم کسانی هستند که در کنج خانه‌های فقیرانه‌شان از نذر کردن برای سلامتی امام‌شان غافل نمی‌شوند.

آری خدا گلچین می‌کند. هر کسی لیاقت نوکری و خدمت به یوسف زهرا (عج) را ندارد. خیلی‌ها ثروت دارند، علم دارند اما توفیق ندارند که این ثروت و علم را برای خدا و آخرین ذخیره الهی مصرف کنند. این سلب توفیق، فقط یک علت دارد و آن هم ورودی‌های چشم و گوش و شکم است.

 

پ.ن

خاطره از مدیر کانالمون بود که بنده تحریرش کردم.

۰۵اسفند

 

 

هفته اول بهمن ماه بود که، تبلیغات پر شر و شور سرای ایرانی، عروس و داماد عزیزی از فامیل رو که در شهرستان زندگی می‌کنند، مهمون خونه‌ی ما کرد.
تنوع محصولات با قیمت‌های متنوع از مزیت‌های چشمگیر این بازار بزرگ قم است که باعث جذب مشتریان مختلفی از سراسر کشور میشه. 
مهمونای عزیزمون روز اول رو به استراحت و زیارت سپری کردند. روز دوم، بعد از خوردن ناهار، با ذوق و شوقی وصف ناپذیر، برای خریدِ برخی اقلام جهیزیه، به سرای ایرانی رفتند. 
 ما خانم ها طبیعتا عاشق خرید و بازارگردی هستیم، حالا اگه جهیزیه باشه دیگه شوق و ذوقمون صد چندان میشه.
به بنده هم پیشنهاد دادند که باهاشون همراهی کنم اما چون دوست نداشتم مزاحم خلوتشون باشم و هم باید شام تهیه می کردم، دعوتشون رو قبول نکردم. 
پاسی از شب گذشته بود که اونها بعد از خرید بخشی از لوازم مورد نظرشون، به خونه برگشتند. با کمک عروس خانم سفره شام رو آماده کردیم. مشغول خوردن شام بودیم که آگهی های بازرگانی تلویزیون شروع شد. یکی از اونها تبلیغ سرای ایرانی بود با اون شعر موزون و وسوسه انگیزش.
 عروس خانم بی‌مقدمه گفت: واقعا با این تبلیغات دروغ به کجا می‌رسند؟ از مشتری شرم نمی‌کنند، از خدا هم نمی‌ترسند!؟
با تعجب گفتم؛ چرا؟! مگه چی شده؟! چه دروغی؟!
پاسخ داد: همین قسط بی‌سود و ضامن و ارسال رایگان به تمام نقاط کشور؛ همش دروغه. قیمت قسطی و نقدیِ تمام اجناس سرای ایرانی تفاوت فاحش داره. خب این تفاوت قیمت‌ها اگه سود نیست، اسمش چیه؟
از طرفی ارسال رایگان شون هم تا باربری قم هستش نه همهٔ نقاط ایران!
با شنیدن صحبتهای عروس خانم، همه تعجب کردیم! 
پسر کوچیکم گفت: خدا می دونه بقیه تبلیغاتشون چقد دروغه! 
همسرم گفت: در واقع با این تبلیغات دروغ به شعور ملت توهین می‌کنند.
پسر بزرگترم گفت: مقصر اصلی صدا و سیماست نه سرای ایرانی. چرا هیچ نظارتی روی تبلیغات شون ندارند؟
من اما واقعا نمی‌دونم صدا و سیما در قبال پخش این تبلیغات دروغ، مسئولیتی داره یا خیر؟
آیا اصلا وظیفه داره از صحت و سقم آگهی‌های بازرگانی، یقین حاصل کنه و بعدا مجوز پخش بده یا خیر؟
به هر حال؛
آقایون مسئول! دروغ گفتن به چه قیمتی؟! 
یادتون باشه که بی‌تقوایی‌های بزرگ از همین دروغ گفتن‌های معمولی شروع می‌شه!!

۱۹بهمن

 

دوران پهلوی رو ندیده و درک نکرده‌ام اما گاه خاطراتی از اطرافیانم می‌شنوم که بازگو کردنش خالی از لطف نیست. 

🧕مادرم می‌گوید: ١٤ ساله بودم که ازدواج کردم. دو خواهر شوهر ٧ و ٨ ساله در خانه داشتیم.
  تابستان بود و روستای محل زندگی‌مان داشت مقدمات آماده‌سازی یک مدرسه ابتدایی را تدارک می‌دید. موجی از شادی و شعف اهالی روستا و بخصوص بچه‌ها را فرا گرفته بود. آنها برای رفتن به مدرسه، سر از پا نمی‌شناختند. روزشماری کودکان، واقعا دیدنی و وصف‌ناپذیر بود. بالاخره آن تابستان گرم و انتظار کشنده‌اش به پایان رسید و ماه مهر، آغوش خنک و پاییزی‌اش را به روی بچه‌ها گشود. دختر و پسر با بدرقه گرم خانواده راهی مدرسه شدند. روزها می گذشت و بچه ها با شوق و ذوق درس می‌خواندند. 
مدیر مدرسه که آقایی جوان بود همراه  زن و فرزندش در همان مدرسه زندگی می کرد. خانمِ آقای مدیر یک فرش ٦ متری روی دارِ قالی داشت و هر دانش آموزی مجبور بود روزانه یک ساعت برای  همسر مدیر فرش ببافد و الا از رفتن به سر کلاس محروم می‌شد. بچه‌ها هم از سر ناچاری به راحتی با این مسئله کنار آمده بودند و برایشان اهمیتی نداشت. 
یک روز خواهر شوهرم با ناراحتی از مدرسه به خانه آمد و گفت: آقای مدیر  ما را مجبور می‌کند که برایش برقصیم و من از این کار خوشم نمی‌آید. همه از شنیدن این خبر شوکه شدیم. نرم نرمک، خبر در روستا دهان به دهان چرخید اما کسی جرأت اعتراض کردن نداشت. به همین علت اکثر اهالی روستا از جمله پدرشوهرم مانع رفتن دخترانشان به مدرسه شدند. 

🧕آن شب سرد زمستانی که زندایی همراه دخترخوانده‌اش به خانه‌مان آمده بود، برای چندمین بار خاطره عجیبش از دوران پهلوی را برایمان بازگو کرد. 
او می‌گفت: آن موقع ما در شهرکرد زندگی می‌کردیم و من کلاس پنجم دبستان بودم. در کنار درس و مشق، مجلس رقص و پایکوبی در مدرسه‌مان همیشه برقرار بود. یک روز مدیر مدرسه با خوشحالی گفت: ماه آینده تولد اعلیحضرت است و ما دستور داریم که زیباترین و شیک‌پوش ترین دخترهایی را که رقص بلد باشند، برای این مراسم به تهران اعزام کنیم. صدای هورای دانش آموزان پنجره‌های سالن را لرزاند. اکثر دانش‌آموزان دوست داشتند، اعلیحضرت را از نزدیک ببینند. از آن روز به بعد تمام هم و غم ما تمرین رقص بود تا اینکه بالاخره روز موعود فرا رسید. دانش‌آموزان سر صف، منتظر اعلام اسامی بودند. استرس و اضطراب در صورت‌ها موج می زد. اسم هر دانش آموزی که خوانده می‌شد صدای کف و هورای بچه‌ها به هوا برمی‌خاست. کم کم داشتم ناامید می‌شدم، اما بالاخره اسم من هم به عنوان آخرین نفر اعلام شد. از فرط خوشحالی جیغ کشیدم. آن موقع اعتقادات مذهبی عمیقی نداشتم و از اسلام فقط یک نماز و روزه را بلد بودم.
همراه دوستان و مدیر مدرسه، حدود ٢٠ نفر بودیم که یک روز قبل از تولد شاهنشاه وارد تهران شدیم. جشن باشکوهی برپا بود. ریخت و پاش‌ها و همهٔ آنچه که آنجا می‌دیدیم، برایمان باورکردنی نبود. گویی آن منطقه قطعه‌ای از بهشت بود. آن روز در جشن تولد شاه همراه دوستانم رقصیدم اما نفرتی از شاه و درباریان در دلم و سوالاتی در ذهنم جرقه زد. 
_چرا باید مردم شهر من و شهرهای دیگر در آن وضعیت اسفناک و با کمترین امکانات بهداشتی و رفاهی زندگی کنند اما شاه و خانواده‌اش در این باغ بهشتی؟
_چرا باید این همه تفاوت بین سبک زندگی ما و شاهنشاه وجود داشته باشد؟
_چرا او و خانواده‌اش در کاخ زندگی کنند و ما مردم در ویرانه‌هایی به نام خانه؟
  هر روز به این پرسش‌ها می‌اندیشیدم اما پاسخی برایشان نمی‌یافتم جز سایه‌هایی از نفرت که بر لایه‌های ذهنم شتک می‌زد. سرانجام همین نفرت باعث بیداری و پیوستنم به طرفداران امام خمینی ره شد. 

✍بارقه

۰۴بهمن

 

شنیدن خبر خودکشی ٣ جوانِ زیر ٤٠ سال، در طول یکماه ،در محله کوچک‌مان، همه را شگفت‌زده کرد.

 این وقایع دلخراش، انگیزه‌ای شد تا برای شما برادران و خواهران محترمی که به هر دلیلی، به بن‌بست فکری و اعتقادی رسیده‌اید و افکار خودکشی و انتحار بر لایه‌های ذهنتان سوسو می‌زند، مطلبی بنگارم.

البته در جایگاهی نیستم که بخواهم شما را قضاوت یا پیش داوری کنم. شاید درد‌ها و غصه‌های شما را هرگز تجربه نکرده باشم، ولی هر بار، از شنیدن اخبار خودکشی در کوچه و محله شهر ،رنجور می‌شوم.

برادر و خواهر عزیزم! لطفا قبل از خودکشی،  کمی به عواقب دنیوی و اخروی کارت بیندیش!

 بدون شک من و شما هر حرفی بزنیم و یا هر ادعایی بکنیم، در صحتش می‌توان تردید کرد، اما در صحت کلام خداوند جای هیچ گونه شکی نیست. مرگ آنگونه که ما می پنداریم آغاز راحتی و آسایش برای همه نیست.

"ﺁﻳﺎ ﺧﺒﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻫﻮﻟﻨﺎکی ﻛﻪ [ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺳﻮ] ﻓﺮﺍ ﻣﻰﮔﻴﺮﺩ ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟

ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺮﻩﻫﺎیی ﺯﺑﻮﻥ ﻭ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﻧﺪ؛

[ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ] ﻛﻮﺷﻴﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ [ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎم ﺳﻮدی ﻧﻴﺎﻓﺘﻪﺍﻧﺪ]؛

ﺩﺭ ﺁتشی ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺩﺭﺁﻳﻨﺪ.

ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﺍی ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﺍﻍ ﻣﻰﻧﻮﺷﺎﻧﻨﺪ؛

ﺑﺮﺍی ﺁﻧﺎﻥ ﻃﻌﺎﻣﻰ ﺟﺰ ﺧﺎﺭ ﺧﺸﻚ ﻭ ﺯﻫﺮﺁﮔﻴﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛

ﻛﻪ ﻧﻪ ﻓﺮﺑﻪ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﮔﺮسنگی بی ﻧﻴﺎﺯ ﻣﻰﻧﻤﺎﻳﺪ." غاشیه/١_٧

آگاه باشید! این پوست نازک تن، طاقت آتش دوزخ را ندارد، پس به خود رحم کنید." نهج البلاغه، خطبه ١٨٣

۲۰دی

 

مدتها پیش در یک گروه دوستانه، بر سر مسائل سیاسی بحثی پیش آمد. یکی از دوستان گفت: "ایران بر اثر این تحریمها خیلی تحقیر شده و این موجب حقارت ماست."

از شنیدن این جمله به شدت دلگیر شده، تنها پاسخی که دادم، این بود: "اگر تحریم‌ها، باعث حقارت ایران و ایرانی باشد، پس زبانم لال، شعب ابی طالب، باید تحقیر‌آمیزترین حادثه تاریخ اسلام باشد!"

  آن بحث و جدل دوستانه جمع شد اما  ذهن و قلب من هنوز درگیر آن جمله است.  گاه با خود می‌اندیشم که این فاصله فکری از کجا نشات می‌گیرد؟ ! چه چیزی باعث می‌شود که در یک جمع خانوادگی و یا دوستانه، یکی تحریم را تحقیر می‌انگارد و دیگری از آن فرصتی برای پیشرفت می‌سازد.

 حقیقتا چه کسی خودش را به خواب زده؟

در همین ایام یکی از برنامه‌های مستند ساز انقلابی، آقای نادر طالب‌زاده را دیدم که مهمانش آقای رجب صفرف یکی از مسئولان بلندپایه روسی بود . ایشان در این‌باره نگاهی متفاوت از برخی ایرانی‌ها نسبت به تحریم‌ها داشت که برایم جالب بود.

 وی می‌گفت: "هیچ کشور دنیا، حتی روسیه، حتی نیمسال نمی‌توانست با این تحریمهایی که سر شما درست کردند، سر پای خودش بایستد....من به این نتیجه رسیدم که خدا برای شما یک رهبری را، یک شخص فوق‌العاده‌ای را پیشنهاد کرده که آن هم رهبر جمهوری اسلامی ایران است که هر حرف و کلمه ایشون به قلب می‌رسد و مثل یک پیر خردمند راه را راهنمایی می‌کند و امید را محکم. "

حرفهایش برایم خیلی دلنشین بود و همچون آب خنکی، روحم را جلا بخشید، اما علامت سوال ذهنم را بزرگ و بزرگتر کرد. اینکه چرا در داخل ایران، برخی این حقیقت روشن را باور ندارند و حتی در حقانیت این نظام الهی شک و تردید می‌کنند؟

نمی‌دانم مشکل از تبلیغات سوء ء دشمن است یا کوتاهی مدافعان انقلاب؟؟

به نظر شما کشور نوپایی که با طوفان شن در طبس یاری می‌شود؛

کشوری که یک تنه به مدت ٨ سال بدون امکانات و تسلیحات پیشرفته نظامی در مقابل تمام دنیا می‌ایستد؛

کشوری که با تحریمهای ٤٠ ساله هنوز مقتدرانه ایستاده است؛

کشوری که عین الاسد را به عین الجسد تبدیل می‌کند و قدرت تلافی را از دشمن هم می‌گیرد؛

کشوری که امپراطوری داعش را به خاک مذلت می‌نشاند؛

کشوری که موشکهای قاره پیمایش لرزه بر تن دشمنان می‌اندازد؛

چگونه می‌تواند موجب حقارت کسی باشد؟

و چگونه در حقانیت این نظام الهی می‌توان شک کرد؟