بارقه

روزنه ای به سوی نور

بارقه

روزنه ای به سوی نور

آخرین نظرات

۲۹ مطلب با موضوع «خاطرات و یادداشت ها» ثبت شده است

۱۴آذر

 

 

قطعا شما هم مخاطبانی دارید که مدام دنبال بُلد کردن عیوب دیگران و یا کم و کاستی‌های جامعه هستند؟!

اگه نقطه ضعفی ببینند؛ بدون تحقیق نشر میدن، استوری می‌کنن، راست و دروغ بودن خبر هم براشون مهم نیست و در واقع یه جورایی از مشوش کردن ذهن خود و اطرافیانشان لذت می‌برند حتی فکر می‌کنند صرف فریاد زدن کاستی‌ها یعنی آرمانگرایی و عدالت‌طلبی.

در واقع این افراد درگیر عارضهٔ بدبینی هستند و نمی‌توانند به جز عیب و کاستی، چیز دیگری ببینند.  معدودی روانپزشکان بر این باورند که بعضی از انسان ها نمی خواهند حس بدبینی خود را کنترل یا درمان کنند. در حالی که اگر بخواهند این امکان فراهم است که با تمرین و تقویت اراده و با معرفت افزایی نسبت به خود و جامعه، نگرش و دیدگاهشان را درباره مردم و اطرافیان اصلاح کنند و نگاه منفی نگر خود را تغییر داده، حس مثبت اندیشی و امید را جایگزین آن نمایند.

به نظر من، این نگاه و نگرش به جامعه و محیط پیرامون و تزریق یأس و ناامیدی به مردم، نه تنها اخلاقی و انسانی نیست بلکه بر خلاف دستورات مؤکد دینی است  چون بدبینی و سایر بیماری های روحی  مثل حسد، سوءءظن و غیره در آیات صریح قرآن مورد نکوهش واقع شده است.

✍️بارقه

 

۰۶آذر

 

 

روز یک شنبه ٣٠ آبان دوباره سر از مطب دندان پزشکی درآوردم. سوژه جدیدی یافتم که ابتدا قصد نوشتنش را نداشتم اما چون روز چهارشنبه سوم آذر هم تکرار شد، لازم دیدم که بنویسم.

آن روز بعد از اتمام کار برای تسویه حساب نزد منشی رفتم. خانم منشی که دختر جوان و خوش‌برخوردی بود، با لحنی محترمانه گفت: هزینه شما یک میلیون و دویست هزار تومان می‌شود.

با سر تایید کرده، کارت را از کیف برداشته، به طرفش گرفتم.

خانم منشی کارت را پس داد و پرسید: می توانید با گوشی هزینه را پرداخت کنید تا شماره حساب به شما بدهم؟

گفتم: بله، اما فعلا نت ندارم.

گفت: ایرادی ندارد تا شب واریز کنید.

ابتدا پذیرفتم اما لحظه‌ای به پیشنهادش شک کردم!

_ چرا با وجود دستگاه کارتخوان چنین درخواستی دارد؟!

_نکند این شگرف جدیدی است برای فرارمالیاتی؟!

برای اطمینان و با تردید سوال کردم: وقتی دستگاه هست، چرا همین جا کارت نمی‌کشید؟

خانم منشی بعد از مکث کوتاهی گفت: باشه ایرادی ندارد. حقیقتاً من هم حال و حوصله نوشتن شماره حساب خانم دکتر را ندارم. در نهایت کارت را  گرفته، پول را وصول کرد.

سپس بدون اینکه من چیزی بگویم با یک بهانه واهی قضیه را ماست‌مالی کرده، گفت: می دونید چیه‌؟ اگر اینجا کارت بکشم، نهایتا مجبورم بروم بیرون و خودم به حساب خانم دکتر واریز کنم.

با سر حرفش را تایید کرده، با ذهنی آشفته به خانه برگشتم.

 موضوع را با همسرم در میان گذاشتم. همسرم گفت: شک نکن که قضیه  فرارمالیاتی است و کار خوبی کردی.

برای اطمینان بیشتر، گزینه فرار مالیاتی پزشکان را در گوگل سرچ کردم. هشدارهای زیادی درباره فرار مالیاتی پزشکان و عدم استفاده از  کارتخوان، خواندم.

روز چهارشنبه دوباره ماجرا تکرار شد. این بار خانم منشی بعد از اتمام کار، از خانم دکتر شماره حسابی گرفت که به نام یک آقا بود و به من داد.

من اما با لحن معترضانه‌ای گفتم: وقتی دستگاه کارت‌خوان هست، واریز پول به شماره حساب شخصی و جداگانه خلاف قانون است و من این کار را نمی کنم.

با دستپاچگی گفت: خلاف کدام قانون؟ اگر اینجا کارت بکشیم، هنگام خرید برای مطب، خانم دکتر می‌گوید کارت پیشم نیست و ما به مشکل برمی خوریم.

از پاسخ عجیب و مسخره‌ای که شنیدم، مغزم هنگ کرده بود و به شدت دنبال ربط و بستی بین پاسخ‌های متفاوتش بودم، اما ربطی جز ناربطی نیافتم. بنابراین برای جلوگیری از سوختن بی‌نتیجهٔ سلولهای مغزی‌ام بی‌خیال هر گونه ربط و بستی شده، برای التیام ذهن و روحم به این ضرب المثل پناه بردم؛ راست می گویند دروغگو کم حافظه است!

پ.ن.

این یادداشت را نگاشتم تا اولا هشداری باشد برای بیماران که با ناآگاهی، به فرار مالیاتی پزشکان متخلف کمک نکنند!

ثانیا، پزشکان متخلف بدانند، پولی که حقی از حقوق عامه درش هست، برکت که ندارد هیچ؛ فردای قیامت باید پاسخگو هم باشند!

بارقه

 

۲۹آبان

 

روز پنج‌شنبه در مراسم یکی از بستگان همسرم، پیام تسلیتی از طرف انجمن حمایت از آب استان چهارمحال‌وبختیاری خوانده شد که لحظاتی ذهنم را درگیر کرد.

روز جمعه در مسیر برگشتمان به قم، اخبار ساعت ١٤ رادیو معارف از تجمع اعتراضی مردم و کشاورزان عزیز اصفهانی خبر داد. اینکه حق با مردم کدام استان است، نمی‌دانم! و در اینکه مردم شریف چهارمحال‌ و بختیاری، مخالف انتقال آب استانشان به استان اصفهان هستند، حق دارند یا نه؛ باز هم نمی دانم!

 امروز شنبه صبح، جلوی مطب دندانپزشکی، داخل ماشین نشسته بودم. برای جلوگیری از اتلاف وقت، مشغول خواندن قرآن شدم. آخرین آیه‌ای که سهم امروزم بود همچون نسیم خنکی به درگیری‌های ذهنی این دو روزه‌ام پایان داد.

"قُلْ أَرَأَیْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُکُمْ غَوْرًا فَمَن یَأْتِیکُم بِمَاءٍ مَّعِینٍ"

"ﺑﮕﻮ؛ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﻫﻴﺪ ﺍﮔﺮ ﺁﺏ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺮﺩﺍﺭی ﺷﻤﺎ [ ﭼﻮﻥ ﺁﺏ ﺭﻭﺩﻫﺎ، ﭼﺸﻤﻪ ﻫﺎ، ﺳﺪﻫﺎ ﻭ ﭼﺎﻩ ﻫﺎ ] ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﺮﻭ ﺭﻭﺩ [ ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﺭﺝ ﮔﺮﺩﺩ ] ﭘﺲ ﻛﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺁﺏ ﺭﻭﺍﻥ ﻭ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ"؟! الملک/٣٠

چشمانم را بسته و با خود می اندیشیدم که ای کاش روزی به خود آییم و برای رفع مشکل کم آبی و بی آبی دست نیاز به سوی خالق مطلق هستی دراز کرده و از او دفع این بلا را بخواهیم!!

ای کاش روزی شاهد نماز باران در بستر خشک زاینده رود باشیم نه شعار و سوت و کف!!

 

۲۴آبان

 

 

   روز شنبه در یکی از داروخانه‌های شهر مقدس قم، خانم میانسال و محجبه‌ی عربی را دیدم که بیمه پزشکی‌اش مشکلی پیدا کرده بود و باید داروهایش را با قیمت آزاد می‌گرفت .

ایشان بعد از کمی غر زدن به مسئول فروش، دولت و گرانی‌ها، با کمال پررویی گفت: "ان شاءالله آمریکا بیاید ایران را بگیرد تا ما را مدیریت کند. "

خیلی ناراحت شدم. نمی دانستم عرب ایرانی است یا خارجی. چندبار گوشی‌ام را آماده کردم تا مستندی را که از لس آنجلس داشتم به او نشان بدهم و بگویم؛ آمریکا اگر توان مدیریتی داشت، کشور خودش را اداره می کرد، اما باز هم منصرف شدم چون دندانم را عصب کشی کرده بودم، دهانم بی‌حس بود و چندان توان گفت و گو نداشتم. ناگزیر به یک جمله کوتاه اکتفا کرده و گفتم: "خدا نکند!"

حال سوالم از امثال این خانم این است؛ چرا باید چشمان خود را بر این همه جنایتی که آمریکا در خاورمیانه و دنیا انجام می‌دهد، ببندیم و او را منجی خود فرض کنیم؟

به کجا می رویم ما؟

منکر گرانی، فقر و... نیستم اما هنوز طنین صدای دلخراش بریده شدن حلقوم مدافعان حرم گوشم را آزار می دهد؟

هنوز قلبم از یاد نبرده، تشییع پیکرهای ارباً اربا شده‌ی کودکان یمنی، سوری و افغانی را بر دستان رنجور شهر!

هنوز فراموش نکرده‌ام زخم التیام نایافته‌ی دخترکان و زنان هتک حرمت شده‌ی سوری را!

به کجا می رویم ما؟

شرم بر مسلمانی‌ام  که به وقت گرفتاری، قاتلان جنتلمن آمریکایی را به جای مهدی فاطمه روحی فداه طلب می‌کنم!!

 

۱۶آبان

به نام خدا

 در آن  صبح دل انگیز بهاری که با آواز خوش خروس های محله  شروع شده بود،  اتاق قالیبافی مادرم، بستر حادثه ای عجیب بود. آن روز مادر مثل همیشه سماورش را روشن کرد و بساط  نان و پنیر و چای شیرینش کام اهل خانه را عسلی. اگرچه صبحانه ، بدون حضور پدر برای من که به شدت به او وابسته بودم چندان لطفی نداشت، اما چاره ای جز صبوری نداشتم.ماموریت های پی در پی پدر م، گاه دلخوشی های کودکانه ام را به ترس و دلهره تبدیل می کرد.ترسی که گاه مرا مجبور می کرد کلید درب حیاط را زیر بالش پنهان کنم تا به خیال خام کودکانه ام مانع رفتنش شوم و آنگاه صبحی طلوع می کرد که به جای کلید، مقداری پول زیر بالش می دیدم؛ پولهایی که هیچ وقت مرا خوشحال نمی کرد و دوباره رفتن و نبودن و ندیدن پدر را به دنبال داشت.  

 بعد از خوردن صبحانه ، طبق برنامه ای که مادر برای ما مشخص کرده بود؛  من و خواهر کوچک ترم زهرا مشغول شستن ظرفهای صبحانه شدیم و خواهرم مینا  هم مشغول آب و جاروب کردن خانه . بقیه کارها مثل آشپزی ، پخت نان ،شستن لباسها ، قالیبافی و ...با مادرم بود. آن زمان من کلاس سوم دبستان ، مینا دوم دبستان  و زهرا  اول دبستان بود. مثل همیشه بعد از انجام کارها ، سرگرم  درس و مشق و بازی می شدیم . روزهای  جمعه مادرم  سرش خیلی شلوغ بود. باید خمیری تهیه می کرد و نان  می پخت، لباسهای ما را می شست و...

 تا ساعت نه صبح کارهای روزمره ی  ما تمام شده بود.

۲۹مهر

 

 حرمسرای رامین

 دوره کارشناسی در دانشگاه محلات، بودم. خوابگاهمان از دانشگاه فاصله زیادی داشت و هر روز باید این مسیر طولانی را برای رفتن به دانشگاه طی می‌کردیم. در کنار بچه‌های خوابگاه، دوران خوشی داشتیم. انصافا دوستان خوبی بودند اگر چه گاه شیطنت‌هایی داشتند که با باورهای دینی من ناسازگار بود. رامین یکی از آنها بود. ناگفته نماند که رامین نام مستعاری است که بنا به دلایلی من برایش انتخاب کردم.

او پسری پر شور و شر، مهربان و شوخ طبع بود. به قول خودش هر جایی که قدم می‌گذاشت، شماره موبایلی به او پیشکش می‌شد و او هم دست رد به سینه هیچ کس نمی‌زد. طفلی آن دخترها که خود را شیرین و رامین را فرهاد تخیل می‌کردند!

یکی از تفریحات جذاب ما در خوابگاه، بازی شطرنج بود. اکثر بچه‌ها هم عشق شطرنج بودند از جمله آقا رامین.

یک شب هنگام بازی، یکی از شیرین‌های خیالی

۱۵مهر

 

تابستان سال ٩٨ بود که با کلی ذوق و شوق عازم مشهد شدیم.

خواهرم، بیماری مختصری داشت و مادرم با کلی سفارش ما را راهی کرد.

_کنار ضریح یادت نره حتما دعا کن براش.

_راستی از سقاخونه یه بطری آب حتما با خودت بیار.

_غذا تبرکی یادت نره...

روز چهارمِ اقامتمان، مهمان حرم مطهر بودیم. وارد سالن غذاخوری حرم شدیم، سالنی مرتب که عطر غذایش متفاوت از هر رستورانی بود. خادمان رستوران با ظاهری آراسته و چهره ای بشاش از میهمانان استقبال کرده و آنها را به سمت میز و صندلی ها هدایت می کردند. میز و صندلی ها هم مرتب و آماده پذیرایی از زائران بود. تعدادی زائر که ظاهرا زودتر از ما به بزم رضوی رسیده بودند، در کمال آرامش، مشغول خوردن غذا بودند و تنها صدایی که در سالن به گوش می رسید، موسیقیایی بود که از برخورد قاشق و چنگال و بشقاب ها ایجاد می شد.

بعد از ٥ دقیقه، ظرف پیش غذا که سوپ خوش رنگ و لعاب و دلپذیری بود، روی میزمان جا خوش کرد و بعد هم غذای اصلی همراه با سایر مخلفات.

مشغول خوردن بودم که

۰۵مهر

 

 

کاروان بعد از دو ساعت حرکت در جاده های پر پیچ و خم، سرانجام به مقصد رسید. با بلند شدن صدای بیسیم، مسئول اتوبوس، آقای حسینی کش و قوسی به بدنش داد و رو به مسافران کرد و گفت: اینجا یک ربع توقف می کنیم کسانی که وضو ندارند، وضو بگیرند و منتظر بمانند.

بعد از پیاده شدن،  تابلویی خودنمایی میکرد: "اینجا قدمگاه شهداست، با وضو وارد شوید." جمعیت زیادی در حال رفت و آمد بودند و نوای آهنگران با زمینه ای از تیر و ترکش در سرتاسر مسیر حال و هوای خاصی ایجاد کرده بود.

بالاخره انتظار به سر آمد و مسئول اتوبوسمان، آقای حسینی دستور حرکت داد.

 کاروانیان با گذشتن از دروازه،

۲۶شهریور

 

عاشورای سال ٩٣ هجری شمسی بود. کاروان پا برهنه‌ی راهیان نور با شوری حسینی رمل‌های داغ فکه را طی طریق می کردبعد از ١٠ دقیقه پیاده روی به گودال بزرگی رسیدیم که اطرافش را تپه‌های شنی محاصره کرده بود. بر روی آن تپه ها، چندین چادر سفیدِ کوچک نصب شده بود و چادری بزرگ با رنگی سبز هم در وسط گودال.
 
مداحی زمینه‌ای هم از حاج محمود کریمی، حال و هوای خیمه های ابا عبدالله (ع)را برای هر بیننده‌ای تداعی می کردبعد از لحظاتی، صدای دلنشین و خاصی توجه کاروانیان را به سمت جایگاه جلب کرد. همهمه ای برپا شد و دهن به دهن نام سخنران به گوش همه رسید... حاج سعید قاسمی. از فرماندهان اطلاعات عملیات زمان جنگ بود. او قصه‌ی گودال قتلگاه فکه را با حزن و اندوه واگویه کرد. او می گفت و کاروان، غرق در اشک و ماتم بود...
 
از بچه های مجروحِ محاصره شده‌ای گفت که برای رفع عطش خود، رمل‌ها را کنار می زدند و سینه‌ی خود را به رمل ها می‌چسباندند...
از وطن فروشی آن ایرانی خودفروخته می گفت، که قصه‌ی این گودال را رقم زده بود... 

فضای گودال آنگاه غرق ناله و فریاد شد که حاج سعید قاسمی دستور داد، رملها را کنار بزنید تا خنکای زیر آنها را خودتان حس کنید. همه با چشمانی اشکبار، در حال بازی کردن با رملها بودند که ناگهان تعدادی مرد رزمی با لباسهای لشکر شمر و مشعلهای آتشین به سمت چادرها هجوم بردند و یک یک آنها را به آتش کشیدند. نوای حاج محمود کریمی که اینک روضه خیمه گاه را می خواند، جمعیت سینه زن را غرق فریاد "وای حسین کشته شد، وای حسین کشته شد" کرد و عاشورای سال ٩٣ را ماندگارترین ظهر عاشورا برای من.

✍🏻بارقه